پرومته

وبلاگی است درخصوص نویسندگی خلاق در پردیسه های ادبیات و هنر

Thursday, November 13, 2008

ضد ارغنون

«شوهران‌ نمرده‌اند، نيمه‌جان‌اند»

جك‌ كيمبل‌ مي‌خواهد براي‌ ادامه‌ي‌ تحصيل‌ به‌ انگلستان‌ برود، دوستش‌ كيت‌ كه‌ براي‌ وداع‌ با او به‌ فرودگاه‌ آمده‌ از او مي‌خواهد تا اگر مي‌شود، نرود و با هم‌ يك‌ زندگي‌ جديد و مشترك‌ را آغاز كنند. اما جك‌ با وجود همدردي‌ با او، به‌ كيت‌ مي‌گويد كه‌ بايد برود و مي‌رود

سيزده‌ سال‌ بعد، او مدير موفق‌ يكي‌ از شركت‌هاي‌ بزرگ‌ و معتبر است‌ كه‌ همه‌ي‌ تفريحاتش‌ را دارد و هم‌ امكان‌ رشد و پيشرفت‌ در كار و زندگي‌اش‌ را. زندگي‌ و كار و همه‌ چيز بر وفق‌ مراد است‌. روز كريسمس‌ است‌ و تك‌ تك‌ سلول‌هاي‌ او آواز كريسمس‌ مي‌خوانند.

در فروشگاه‌ سياهپوستي‌ كه‌ انساني‌ بي‌قيد به‌ نظر مي‌رسد، چكي‌ را دارد كه‌ صندوقدار آن‌ را فاقد اعتبار مي‌داند، در حالي‌ كه‌ سياهپوست ‌مصر است‌ كه‌ چك‌ اعتبار دارد و وقتي‌ مي‌بيند خريدار زبان‌ آدم‌ سرش‌ نمي‌شود، زبان‌ اسلحه‌ را تنها به‌ او نشان‌ مي‌دهد، اما ماشه‌اش‌ را نمي‌چكاند. مستر كيمبل‌ دخالت‌ مي‌كند و مي‌گويد حاضر است‌ چك‌ را خودش‌ بپذيرد. ولي‌ موقع‌ رفتن‌، نصيحتي‌ به‌ سياهپوست‌ مي‌كند. سياهپوست‌ مصر است‌ كه‌ كيمبل‌ نمي‌تواند خود را جاي‌ او بگذارد. ولي‌ كيمبل‌ اصرار دارد كه‌ با كاري‌ صادقانه‌ و با پشتكار مي‌تواند پيشرفت‌ كند. هر كسي‌ به‌ چيزي‌ نياز دارد و اين‌ چيزي‌ست‌ كه‌ آن‌ سياهپوست‌ در زندگي‌اش‌ كم‌ دارد. پسر سياهپوست‌ از وي‌ مي‌پرسد كه‌ او به‌ چه‌ چيزي‌ در زندگي‌اش‌ نياز دارد و مستر كيمبل‌ پاسخ‌ مي‌دهد: «من‌ دارم‌، هر چه‌ را كه‌ نياز داشته‌ باشم‌» (او متوجه‌ نيست‌ كه‌ شخصي‌ است‌ كه‌ "دارد" آنچه‌ را نياز دارد و نمي‌تواند جاي‌ كسي‌ باشد كه‌ ندارد آن‌ چه‌ را نيازمند است!). سياهپوست‌ خاطر نشان مي سازد: «پس‌ كيمبل‌ يادت‌ باشه‌، تو اينو خودت‌ خواستي‌. كريسمس‌ مبارك‌». كيمبل‌ آن‌ موقع‌ منظور او را درست‌ درك‌ نمي‌كند.

مستر كيمبل‌ به‌ منزل‌ مي‌رود، روي‌ تخت‌ دراز مي‌كشد، چشم‌هايش‌ را روي‌ هم‌ مي‌گذارد و پس‌ از مدتي‌ باز مي‌كند. زني‌ سرش‌ را روي‌ سينه‌ي‌ او گذاشته‌ و خوابيده‌ است‌! او كجاست‌؟ دختر بچه‌اي‌ كه‌ كودك‌ خردسالي‌ را بغل‌ كرده‌ با آواز كريسمس‌ وارد اتاق‌ شده‌ و همه‌ را بيدار مي‌كند!!

جك‌ بهت‌ زده‌ بر مي‌خيزد؛ اينجا كجاست‌! اين‌ها كيستند!! اينجا احتمالي‌ ديگر از زندگي‌ اوست‌ كه‌ به‌ سراغش‌ آمده‌ است‌. دختر كوچولو به‌ جك‌ فرياد مي‌زند كه‌ بيدار شو، بلند شو؛ او بايد از خفتن‌ در زندگي‌ گذشته‌اش‌ بگذرد و در احتمالي‌ ديگر از زندگي‌ كنوني‌اش‌ برخيزد! جك‌ تنها كيت‌ را كه‌ سال‌ها پيش‌ رها كرده‌ بود مي‌شناسد، ولي‌ بقيه‌ برايش‌ ناآشنا هستند. سراغ‌ ماشين‌اش‌ را مي‌گيرد، ولي‌ به‌ او مي‌گويند كه‌ ماشيني‌ نداشته‌ است‌. به‌ محل‌ كار مي‌رود. او نگهبانان‌ و كاركنان‌ را به‌ اسم‌ مي‌شناسد، اما ديگران‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ او را نمي‌شناسند. اين ‌شوك‌ به‌ گونه‌اي‌ است‌ كه‌ جك‌ تصور مي‌كند، شايد آنان‌ شوخي‌شان‌ گرفته‌ است‌، اما واقعيت‌ داشت‌! آن‌ سياهپوست‌ را مي‌بيند؛ آن‌ كابوس‌ سياه‌ را. او را مي‌بيند كه‌ سوار ماشين‌اش‌ شده‌ است‌، جلوي‌ وي را مي‌گيرد و به‌ او مي‌گويد كه‌ ماشين‌اش‌ را دزديده‌ است‌. اما سياهپوست‌ به‌ جك جواب مي دهد كه‌ آن‌ متعلق‌ به‌ اوست‌ و از وي‌ مي‌خواهد سوار اتومبيل‌ شود. جك‌ از او مي‌پرسد اين‌ اتفاقات‌ عجيب‌ چيست‌ كه‌ برايش‌ پيش‌ آمده‌ و سياهپوست‌ به‌ او خاطر نشان‌ مي‌كند كه‌ اين‌ چيزي‌ بود كه‌ خود جك‌ خواسته‌ است‌، زماني‌ كه‌ مي‌گفت‌ من‌ دارم‌ هر چه‌ را كه‌ مي‌خواهم‌! پس‌ حالا ندارد و بايد با همان‌ كار صميمانه‌ و پشتكاري‌ كه‌ مدعي‌اش‌ بود، كسب‌شان‌ كند!!

تاكنون‌ چنين‌ تجربه‌اي‌ داشته‌ايد؟ من‌ موارد مشابهي‌ را به‌ كرات‌ در زندگي‌ام‌ ديده‌ام‌. بارها و بارها در ظرف‌ مدت‌ كوتاهي‌، زندگي‌ام‌ از اين‌ رو به‌ آن‌ رو شده‌ است‌. آن‌ شوك‌ها آنقدر ناگهاني‌ بوده‌اند كه‌ بهت‌ آن‌ در حافظه‌ام‌ به‌ جاي‌ مانده‌ و به‌ دفعات‌ با خود مي‌انديشيدم‌، نكند جداً در خوابم‌، نمي‌شود اين‌ همه‌ فراز و فرود ناگهاني‌ را در چنين‌ زمان‌ كوتاهي‌ باور كرد. حتماً مرا از خواب‌ بيدار خواهند كرد. پيش‌ آمده‌ كه‌ برخاستم‌ و ديدم‌ خوشبختانه‌ در رؤيا سير مي‌كردم‌ و شده‌ است‌ كه‌ با تمامي‌ وجود باور كردم‌ كه‌ واقعيت‌ است‌ و من‌ بايد به‌هر طريقي‌ شده‌ با زير و رو كردن‌هاي‌ پيشين‌ طوفان‌ زندگي‌ام‌ (كه‌ گاه‌ عاملش‌ خودم‌ و تصميماتم‌ بوده‌) كنار بيايم‌. اين‌ انقطاع‌ بين‌ واقعيت‌ گاه‌ در طول‌ مكان‌ به‌ وقوع‌ پيوسته‌ و گاه‌ در بعد زمان‌ و بعضي‌ اوقات‌ در تناقضات‌ بين‌ بازگشت‌ به‌ تجربه‌اي‌ كه‌ آن‌ را به‌ سان ‌خاطره‌اي‌ نوستالژيك‌ تعبير مي‌كردم‌ و آن‌ گاه‌ واقعيت‌ پيشين‌ام‌ به‌ رؤيايي‌ نوستالژيك‌ تغيير موضع‌ مي‌داد.

كيمبل‌ با چنين‌ شوكي‌ در چند بعد مواجه‌ مي‌شود. او نقش‌ شخصي‌ را بازي‌ مي‌كند كه‌ در ديگر احتمالات‌ زندگي‌اش‌ ممكن‌ بود تجربه‌ كند. اتفاقاتي‌ كه‌ او با همان‌ شخصيت‌ و خصايص‌ از سر مي‌گذراند و آن‌ گاه‌ بايد ديد تأويل‌ خودش‌ و ديگران‌ از او چگونه‌ است‌!؟ او در احتمال‌ پيشين‌، در مديري‌ زبردست‌ بود، و از اين‌ روي‌ در سر كار شخصي‌ توانا و موفق‌ ارزيابي‌ مي‌شد، ولي‌ در منزل‌ از انجام‌ پيش‌ پاافتاده‌ترين‌ كارها قاصر است؛ كارهايي‌ كه‌ اني‌ (كسي‌ كه‌ بايد دختر خردسالش‌ باشد) به‌ او ياد مي‌دهد. در شركت‌هاي‌ بزرگ‌ قاطعانه‌ حق‌ خويش‌ را گرفتن‌، نقطه‌ي‌ قوت‌ است‌ و در منزل‌ نقطه‌ي‌ ضعف‌؛ هنگامي‌ كه‌ زنگي‌ را كه‌ آن سياهپوست‌ به‌ او داده‌ بود، فرزند جك از وي‌ مي‌گيرد، جك از كيت‌ مي‌خواهد تا به‌ اني‌ بگويد كه‌ آن‌ مال‌ اوست‌ و بايد آن‌ را پس‌ بدهد!؟ اين‌ رفتار او بسيار كودكانه‌ و خنده‌آورست‌! يا زماني‌ كه‌ كيك‌ مورد علاقه‌اش‌ را مي‌خواهد و اصرار دارد تا كيت‌ كيك‌ را به‌ او بدهد! جك‌ به‌ نوعي‌ بنا بر درخواست‌ خودش‌ در موقعيتي‌ ديگر در فيلم‌ قرار گرفته‌ است‌. آن‌ را بنا به‌ تأويلي‌ ديگر مي‌توان‌ اين‌ گونه‌ استنباط كرد، كه‌ جك‌ برحسب‌ درخواست‌ خودش‌ در فيلم‌، موقعيت‌ و ميزانسن‌ ديگري‌ در اختيارش‌ قرار گرفته‌ تا در آن‌ شرايط نشان‌ دهد كه‌ همان‌ آدم‌ موفق‌ هست‌ يا خير!؟

جك‌ آدرس‌ منزلش‌ را از كسي‌ مي‌پرسد كه‌ او را نمي‌شناسد، اما با تعجب‌ مي‌بيند كه‌ او جك‌ را مي‌شناسد!؟ او فكر مي‌كند كه‌ جك‌ دارد با او شوخي‌ مي‌كند و به‌ همسرش‌ مي‌گويد كه‌ جك‌ پيدا شده‌ است‌. پس‌ از سردرگمي‌هاي‌ بسيار جك‌ به‌ خانه‌ باز مي‌گردد. كيت‌ تلفني‌ صحبت‌ مي‌كند، به‌ محض‌ ديدنش‌ به‌ كسي‌ كه‌ پشت‌ تلفن‌ است‌ مي‌گويد، گوشي‌ و اول‌ جك‌ را بغل‌ كرده‌ و مي‌بوسد، سپس‌ به‌ تلفن‌ مي‌گويد كه‌ او پيدا شده‌ و مسأله‌ حل‌ است‌. آن‌ گاه‌ از جك‌ مي‌پرسد كه‌ كجا بوده‌ است‌ و وقتي‌ مي‌بيند جك‌ نه‌ تنها دليلي‌ براي‌ اين ‌كارش‌ ندارد، بلكه‌ گيجي‌ او از منظر كيت‌، بهانه‌تراشي‌ و رفتاري‌ حماقت‌ آميزتر از غيبت‌ ناگهاني‌اش‌ جلوه‌ مي‌كند. كيت‌ به‌ جك‌ اشاره مي كند تو همه‌ چيز رو از دست‌ دادي‌. منظور كيت‌ اين‌ است‌ كه‌ صبح‌ كريسمس‌ و كارهاي‌ مهمي‌ را كه‌ داشتند، از دست‌ داده‌ است‌؛ ولي‌ اين‌ براي ‌جك‌ به‌ اين‌ معني‌ست‌ كه‌ او زندگي‌ گذشته‌ و تمامي‌ موفقيت‌هاي‌ گذشته‌اش‌ را از دست‌ داده‌ است‌!!

اني‌ كوچولو مي‌آيد و با تعجب‌ به‌ او زل‌ مي‌زند و فرار مي‌كند. او اولين‌ كسي‌ست‌ كه‌ دريافته‌ جك‌ پدرش‌ نيست‌. چرا كه‌ نگاه‌هاي‌ مهربانانه‌ي‌ يك‌ پدر با نگاه‌هاي‌ بي‌تفاوت‌ يك‌ مرد فرق‌ دارد و او با وجود سن‌ كم‌، آن‌ را درك‌ و احساس‌ مي‌كند.

جك‌ وقتي‌ مي‌خواهد كهنه‌ي‌ بچه‌ را عوض‌ كند، نمي‌داند كه‌ چطور اين‌ كار را انجام‌ دهد. اني‌ ديگر مطمئن‌ مي‌شود كه‌ او پدرشان‌ نيست‌ و از او مي‌پرسد: تو پدرمان‌ نيستي‌، نه‌؟ جك‌ مي‌گويد نه‌. او مي‌پرسد پدر واقعي‌مان‌ كجاست‌؟ و جك‌ مي‌گويد: نمي‌دانم‌، و وقتي‌ مي‌بيند كه‌ چهره‌ي‌ بچه‌ به‌ سوي‌ گريه‌ در حال‌ تغيير‌ است‌، اضافه‌ مي‌كند: ولي‌ تو را دوست‌ دارد و به‌ زودي‌ دوباره‌ بر مي‌گردد. اني‌ آرام‌ آرام‌ و ترسان‌ ترسان‌ به‌ او نزديك‌ مي‌شود، صندلي‌ مي‌گذارد و بالاي‌ آن‌ مي‌رود تا نقاطي‌ از صورت‌ وي‌ را نگاه‌ كند و مي‌خواهد ببيند كه ‌همچون‌ آدم‌ فضايي‌هاي‌ فيلم‌هاي‌ علمي‌ ـ تخيلي‌ علامتي‌ در صورتش‌ ندارد. جك‌ به‌ او مي‌گويد نبايد نگران‌ باشد. او مي‌پرسد: «تو بچه‌ها رو دوست‌ داري‌. قول‌ ميدي‌ كه‌ بدن‌ ما رو باز نكني‌ و چيزاي‌ بد توي‌ اون‌ كار نذاري‌» (برحسب‌ آنچه‌ در فيلم‌هاي‌ تخيلي‌ و فضايي ‌ديده‌). جك‌ قول‌ مي‌دهد. اني‌ لبخندي‌ مي‌زند و مي‌گويد: «به‌ زمين‌ خوش‌ اومدي‌».

اما نكته‌ي‌ تعجب‌ برانگيز آنجاست‌ كه‌ كيت،‌ همسر جك‌، از نگاهش‌ متوجه‌ نمي‌شود كه‌ او آن‌ آدم‌ سابق‌ نيست‌! اين‌ مي‌تواند يكي‌ از نواقص‌ فيلم‌ باشد، زيرا زنان‌ معمولاً متوجه‌ي‌ كوچكترين‌ تغييري‌ در همسرشان‌ مي‌شوند! يا شايد آن‌ بنا به‌ تأويلي‌ بتواند يكي‌ از نكته‌سنجي‌هاي‌ فيلم‌ باشد كه‌ كيت‌ به‌ اين‌ دليل‌ تغيير نگاه‌ جك‌ را درك‌ نكرد كه‌ بسياري‌ از مردان‌ (كه‌ جك‌ نيز يكي‌ از آن‌هاست‌) همواره‌ با همان‌ نگاهي‌ به‌ همسرشان‌ مي‌نگرند كه‌ به‌ هر زن‌ ديگري‌ مي‌نگرند!! البته‌ از نگاه‌ جك‌ وقتي‌ كه‌ كيت‌ را برهنه‌ مي‌بيند، چنين ‌استنباطي‌ كه‌ نمي‌شود هيچ‌، بر عكس‌، نوعي‌ شرم‌ را مي‌توان‌ به‌ وضوح‌ يافت‌ (كه‌ كيت‌ نيز در آن‌ صحنه‌، كمي‌ از اين‌ حالت‌ او جا مي‌خورد).

جك‌ عكسي‌ را مي‌بيند كه‌ در آن‌ به‌ همراه‌ همسرش‌ مي‌خندد. خطاب‌ به‌ خودشان‌ مي‌گويد كه‌ به‌ چه‌ چيز لبخند مي‌زنيد. براستي‌ او هيچ‌ يك‌ از چيزهاي‌ كنوني‌ را مطلوب‌ نمي‌بيند تا كسي‌ برايش‌ لبخند رضايت‌ بزند. سپس‌ توجه‌اش‌ به‌ سال‌ 1988 جلب‌ مي‌شود. او تعجب‌ مي‌كند و اشاره مي كند كه‌ در آن‌ تاريخ‌ در لندن‌ بوده‌ است‌، نه‌ در اينجا!

جك‌ بسياري‌ از وقايع‌ گذشته‌اش‌ را به‌ ياد نمي‌آورد. مواردي‌ چون‌ حمله‌ي‌ قلبي‌ همسرش‌، مكاني‌ كه‌ سابقاً در آنجا زندگي‌ مي‌كردند و... جملگي‌ آن‌ قدر مهم‌اند كه‌ كسي‌ نمي‌تواند باور كند، جك‌ آن‌ها را به‌ ياد نياورد و فكر مي‌كنند او مشغول‌ شوخي‌ است‌. اين‌ بي‌اطلاعي ‌جك‌ از وقايع‌ زندگي‌ گذشته‌اش‌ به‌ نوعي‌ كنايه‌ به‌ اخلاقي‌ از مردان‌ نيز مي‌زند كه‌ بسياري‌ از نقاط عطف‌ زندگي‌شان‌ كه‌ در خاطر همسرشان‌ حك‌ شده‌ است‌، چندان‌ جايي‌ در حافظه‌ي‌ آنان‌ ندارد و معمولاً به‌ همين‌ سبب‌ مورد اعتراض‌ همسران‌شان‌ قرار مي‌گيرند.

كار در منزل‌ خالي‌ از هر گونه‌ افتخاري‌ست‌. كاري‌ اساسي، كه عمولاً بي‌اهميت‌ و‌ بي‌ارزش‌ شمرده‌ مي‌شود. او از اين‌ پس‌ كارش‌ اين‌ است‌ كه‌ بچه‌ها را بردارد و به‌ مهد كودك‌ و مدرسه‌ ببرد و برگرداند و بعد از ظهرها سگ‌ها را به‌ گردش‌ ببرد. اتفاقاتي‌ نيز كه‌ هنگام‌ عوض‌ كردن‌ كهنه‌ي‌ نوزاد براي ‌جك‌ مي‌افتد، مي‌خواهند تأكيدي‌ بر دنياي‌ واقعي‌اي‌ بگذارند كه‌ جك‌ بايد آن‌ها را بپذيرد.

او كت‌ و شلواري‌ مي‌پوشد كه‌ از وي‌ شخصي‌ جديد مي‌سازد. قيمتش‌ خيلي‌ بالاست‌. اما او احساس‌ مي‌كند در آن‌ انساني‌ ديگرست‌. كيت ‌مي‌گويد كه‌ خيلي‌ به‌ او مي‌آيد و بسيار گران‌ است‌. جك‌ اعتراض‌ مي‌كند: «چطور مي‌توني‌ منو وادار كني‌ كه‌ رؤياهامو واگذار كنم‌»! همسرش‌ به‌ او اذعان مي كند: «شايد تو آن‌ آدم‌ سابق‌ نباشي‌. شخصي‌ كه‌ من‌ با او ازدواج‌ كردم‌، با يك‌ كت‌ و شلوار احساس‌ نمي‌كرد كه‌ شخصي متفاوت‌ شده‌ است‌». البته‌ اين‌ نوع‌ گله‌ و گير را معمولاً خانم‌ها مي‌دهند. روح‌ اين‌ گلايه‌ زنانه‌ است‌، زيرا مردان‌ براي‌ برآورده‌ شدن‌ آرزوهاي‌شان‌ منتظر همسرشان‌ نمي‌ايستند و زنان‌اند كه‌ به‌ تناوب‌ چنين‌ اعتراضاتي‌ را نسبت‌ به‌ شوهران‌شان‌ دارند.

نامعادله‌ي‌ آن‌ ضدمنطق‌ اين‌ است‌: من‌ خوشبخت‌ نيستم‌، پس‌ همه‌اش‌ تقصير توست‌. نامنطق‌ آن‌ اين‌ است‌ كه‌ همواره‌ در روابط زناشويي‌، يك‌ علامت‌ محق‌تر به‌ سوي‌ خود مي‌كشد. البته‌ اول‌ منطق‌اش‌ را پي‌ نمي‌ريزد، اول‌ علامت‌ بزرگتر < را به‌ سوي‌ خود مي‌كشد، بعد بدنبال‌ منطق‌ نامعادله‌اي‌ براي‌ توجيه‌اش‌ مي‌گردد!!

مردان‌ در طول تاريخ دچار اين‌ سوءتفاهم‌ شده‌اند كه‌ خداوند "زنان‌" را براي‌ آن‌ها آفريده‌ است‌! و زنان‌ دچار اين‌ سوءبرداشت‌ گشته‌اند كه‌ خداوند، "تمام جهان‌" را براي‌ آنان‌ خلق‌ كرده‌ است‌!!

باور نخست‌ در كتب‌ مقدس‌ انعكاس‌ يافته‌، چون‌ مردان‌ آن‌ را نوشته‌اند، اما باور دوم‌ در كتب‌ مقدس‌ نيامده‌، بلكه‌ در زندگي‌ هر روزه‌ي‌ زناشويي‌ (به‌ خصوص‌ بانوان‌ جوان‌) انعكاس‌ پيدا مي‌كند، كه‌ زنان‌ سهم‌ بزرگي‌ در به‌ وجود آوردن‌ آن‌ داشته‌ و دارند.

جك‌ خلاصه‌ تصميم‌ مي‌گيرد از اين‌ سردرگمي‌ خارج‌ شود. او مي‌فهمد كه‌ بايد از اول‌ و آن‌ پايين‌ شروع‌ كند. در ابتدا كارها را خراب‌ مي‌كند، اما كم‌ كم‌ ياد مي‌گيرد.

همسر جك‌، روز تولدش‌ براي‌ او آن‌ كت‌ و شلوار گران‌ قيمت‌ را مي‌خرد، تا نشان‌ دهد كه‌ حتي‌ نسبت‌ به‌ كوچكترين‌ رؤياهاي‌ جك‌ نيز بي‌تفاوت‌ نيست‌.

جك‌ با رجوع‌ به‌ شركتي‌ كه‌ در احتمالي‌ ديگر از زندگي‌اش‌ در آن‌ كار مي‌كرده‌، مي‌كوشد راه‌ ترقي‌اش‌ را باز پيدا كند و با ارايه‌ي‌ قابليت‌ها و انگيزه‌هايش‌ به‌ مديران‌ شركت‌، نظر آنان‌ را جلب‌ كرده‌ و امكان‌ زندگي‌ در يك‌ منزل‌ اشرافي‌ را مي‌يابد. سپس‌ كيت‌ را به‌ آنجا مي‌آورد تا نظر وي را دريابد. اما همسرش‌ وقتي‌ مي‌فهمد كه‌ تصميم‌ جك‌ اين‌ است‌ كه‌ در آنجا زندگي‌ كنند، اول‌ از همه‌ از كارش‌ سخن‌ مي‌گويد. او نگران ‌كار "خود" در صورت‌ جابجايي‌ به‌ آنجاست‌! بزرگترين‌ نقطه‌ي‌ ضعف‌ اين‌ سكانس‌ در آن‌ است‌ كه‌ اين‌ آقايان‌ هستند كه‌ به‌ كارشان‌ بيش‌ از مردان‌ اهميت‌ مي‌دهند و خانم‌ها بيش‌ از مردان‌ به‌ وضعيت‌ منزل‌شان‌. بي‌توجهي‌ كيت‌ و علاقه‌ي‌ وافر جك‌ به‌ منزل‌ باشكوهي‌ كه‌ او در صورت‌ كار در شركتي‌ معتبر بدست‌ مي‌آورد، يكي‌ ديگر از اشتباهات‌ فاحش‌ در برداشتي‌ واقع‌بينانه‌ از زندگي‌ زناشويي‌ست‌. اما بزرگترين‌ نقص‌ مرد خانواده‌ آن‌ است‌ كه‌ كوتاه‌ آمدن‌ زن‌ و شوهر را در موارد اختلاف‌ نشان‌ مي‌دهد. كنار كشيدن‌ كيت‌ در لحظه‌ي‌ پاياني‌ نيز دقيقاً نقطه‌ي‌ مقابل‌ واقعيت‌ است‌. در روابط خانوادگي‌ اين‌ مردان‌اند كه‌ در نهايت‌ كوتاه‌ مي‌آيند. مرد خانواده‌ آن‌ها را معكوس‌ مي‌سازد (البته‌ اين‌ بخش‌، ناخواسته‌ معكوس ‌سازي‌ زنان‌ در محق‌ پنداشتن‌ همواره‌ي‌ خويش‌ نسبت‌ به‌ شوهران‌شان‌ را بازآفريني مي‌كند. ‌ شايد چنين‌ معكوس‌ سازي‌هايي‌ كه‌ در پاره‌اي‌ از موارد تعمدي‌ نيز به‌ نظر مي‌رسد، از نظر تبليغاتي‌ تأثير مثبتي‌ براي‌ پيامي ‌كه‌ توليد كنندگان‌ فيلم‌ مدنظر قرار داده‌اند، داشته‌ باشند!)

جك‌ يواش‌ يواش‌ به‌ مرد خانواده‌ بدل‌ مي‌شود و هويتش‌ را كسب‌ كرده‌ و از آن‌ لذت‌ مي‌برد. يك‌ روز صبح‌ همسرش‌ بيدار شده‌ و مي‌بيند كه‌ او در رختخواب‌ نيست‌ و در حياط با دخترشان‌ برف‌ بازي‌ مي‌كند. دخترش‌ به‌ جك‌ (اكنون‌ ديگر پدرش‌) مي‌گويد كه‌ تو برگشتي‌. چرا كه‌ اينك‌ رفتار او پدرانه‌ است‌ و او به‌ خوبي‌ آن‌ را حس‌ مي‌كند. جك‌ شير نوزاد را آماده‌ مي‌كند، همچون‌ مردان‌ تازه‌ متأهل‌ شده‌، همسرش‌ را به‌ ضيافت‌ شام‌ آن‌ چناني‌ دعوت‌ كرده‌ و با او مي‌رقصد. جك‌ حتي‌ موسيقي‌ ناموزوني‌ را كه‌ دخترش‌ با ويالون‌ مي‌زند، با اشتياق‌ گوش‌ داده‌ و حظ مي‌كند. او ديگر اينك‌ از نفس‌ هويتش‌ در خانواده‌ نه‌ تنها احساس‌ خجالت‌ نمي‌كند، بلكه‌ از آن‌ لذت‌ مي‌برد.

آن‌ رؤياي‌ سياه‌ باز پيدايش‌ مي‌شود. جايي‌ كه‌ سياهپوست‌ را در فروشگاه‌ نشان‌ مي‌دهد، او اين‌ بار نقش‌ صندوقدار را بازي‌ مي‌كند تا به ‌ثبوت‌ برساند، خود سياهپوست‌ نيز در جايگاه‌ انسان‌هاي‌ مختلف‌، حتي‌ آناني‌ كه‌ با وي‌ درگير بوده‌اند، قرار گرفته‌ تا برحسب‌ آنان‌ با وقايع‌ و مشكلات‌ زندگي‌ رو به‌ رو شود. از اين‌ روي‌ در نقش‌ صندوقدار ياد مي‌گيرد كه‌ جلوي‌ مشتري‌ نبايد شلوغ‌ كند. ولي‌ او هنوز بسياري‌ از رفتارهاي‌ ناشايست‌اش‌ را كنار نگذاشته‌ است‌ (دروغ‌ مي‌گويد، كلك‌ مي‌زند و...)

اما جك‌ پيامي‌ ديگر نيز براي‌ سياهپوست‌ دارد. ولي‌ مهمتر از آن‌، پيامي‌ براي‌ اشخاص‌ صد در صد ناراضي‌ و معترض‌ به‌ همه‌ چيز. او ثابت‌ مي‌كند در شرايطي‌ كه‌ او از آن‌ برخوردار بود (نه‌ جامعه‌ يا شرايطي‌ بدتر از او، چون‌ آن‌ را بايد شخصي‌ ديگر در شرايط ديگر ثابت‌ كند) مي‌توان‌ از پايين‌ شروع‌ كرد و با كاري‌ صادقانه‌، با پشتكار و مهمتر از همه‌ با خواهش‌ دل‌ و موفق‌ بود.

جك‌ مي‌خوابد و وقتي‌ بيدار مي‌شود، در احتمالي‌ ديگر از زندگي‌اش‌ چشم‌ باز مي‌كند. در زندگي‌ نيمه‌ كاره‌ي‌ گذشته‌اش‌. او دوباره‌ يك ‌مدير موفق‌ و مجرد است‌ و آن‌ روز همان‌ روز كريسمس‌ رها شده‌ي‌ اوست‌. به‌ تأويلي‌ ديگر، او در فيلم‌، در نقش‌ ـ جك‌ پدر خانواده‌ ايفاي‌ نقش‌ كرده‌ و اكنون‌ بايد بقيه‌ي‌ ماجراي‌ فيلم‌ را در نقش‌ مديري‌ مجرد ـ مستر كيمبل‌ تمام‌ كند. اما جك‌ ديگر اين‌ نقش‌ را نمي‌پسندد، چه‌ در نقشي‌ كه‌ فيلمنامه‌نويس‌ و كارگردان‌ به‌ او مي‌دهند، چه‌ در نقشي‌ كه‌ به‌ عنوان‌ يك‌ انسان‌ براي‌ آينده‌ي‌ زندگي‌اش‌ برمي‌گزيند. پس‌ او بدنبال‌ همسر و زندگي‌ گذشته‌اش‌ مي‌گردد. پيغامي‌ را كه‌ كيت‌ برايش‌ گذاشته‌ بود، پيدا كرده‌ و به‌ آن‌ آدرس‌ رجوع‌ مي‌كند. كيت‌ در حال‌ اسباب‌ كشي‌ و سفر به‌ پاريس‌ براي‌ اهداف‌ زندگي‌اش‌ است‌. اينبار جك‌ در آخرين‌ دقايق‌ از وي مي‌خواهد بماند و او برخلاف‌ جك‌ مي‌پذيرد و طرح‌ زندگي‌ آينده‌شان‌ را با هم‌ مي‌ريزند. كاري‌ كه‌ مرد خانواده‌ مدعي‌ است‌، زنان‌ همواره‌ انجام‌ مي‌دهند. جك‌ از رؤياهايش‌ مي‌گويد. اما اين‌ نيز دليلي‌ ديگر بر آن‌ است‌ كه‌ مرد خانواده‌ به‌ خوبي‌ به‌ روان‌ مردان‌ دست‌ نيافته‌ است‌. مردان‌ كاري‌ را كه ‌زندگي‌ برايشان‌ پيش‌ كشد، انجام‌ داده‌ و در بسياري‌ از موارد تصور مي‌كنند تنها اداي‌ وظيفه‌ مي‌كنند، و اين‌ زنان‌اند كه‌ رؤياهايشان‌ را در زندگي‌ تفسير و تعبير مي‌كنند.

اما خودمانيم‌؛ دنياي‌ علم‌ از منظر واقع‌بينانه‌، چه‌ شانسي‌ آورد كه‌ تاريخ‌ را زنان‌ نوشتند!! وقتي‌ وقايع‌ هر روزه‌ي‌ زندگي‌ زنان‌ و مردان‌ را كه‌ جلوي‌ ديدگان‌ ماست‌، تا اين‌ حد معكوس‌ تأويل‌ مي‌كنند، آن‌ گاه‌ تاريخ‌ را نيز بايد به‌ سان‌ قصه‌اي‌ مي‌نگاشتند.