سرود آفرينش
دم "معنوي" رقص آفرينش
معنويت در بركت
معنويت در بركت
"باراكا" به معني "بركت"، نوعي جهانشناسي و معنيشناسي در هستي است. برخي از اهاليهندوستان در جهانبيني ديني و هستيشناسي خود، به چيزي كه "بركت" مينامند، اعتقاد دارند. در ملانزي به آن "مانا" ميگويند. سرخپوستان ايروكوا و همچنينساكنان شمالي قاره آمريكا، آن را تحت عنوان "اورندا" ميشناسند. هورونها، "اكي" و پيگمهها، "مگبه" مينامند. استرالياييها، آن را "آرونگ-كيلتا"، الگونكوئينها، "مانيتو" و سيوها، آن را "واكاندا" خطاب ميكنند و دراويش با لفظ "هو" و عرفا آن را به معناي "او" ميشناسند. بركت، مانا، واكاندا، او و ... به جوهري در هستي اشاره دارند كه در همه جاست وهيچ چيز و هيچ كجاي خالي از آن نيست. تنها در پارهاي از موجودات، بيش از بقيه وجود دارد. بركت همان اقيانوسي از انرژي نهفته در هستي است كه به آن روحميبخشد. آن هستي ابتدايي كه همه چيز از او پديد آمده و از او نشأت ميگيرد و بهپارهاي ماده، حيات ميبخشد، بركت است. وجه روحاني و معنوي هستي كه دركالبد ماده طنينانداز است. باراكا، جستجويي است براي رجعت به آن هستي ابتدايي و اصالت بخشيدن به آن خود گمشده درون هر انسان. آن كه در هر ديني وآئيني با نمودي و صورتي خود را مينماياند. اما از ذاتي مشترك برخوردارست. باراكا سرود آفرينش را زمزمه ميكند و داستان پيدايش را معنا ميبخشد
نخستين ادراك از زمين، آسمان و دنياي پيرامون، از جهاني حكايت دارد كه نگاه ناظر بر آن، همه جاي را يخ زده مييابد! نگاه يكي از اجداد بشر به زمين و آسمان، نياز به يافتن معنايي در هستي را متجلي ميسازد. انگار برماده هستي، روحي حاكم است!؟ معنايي كه در جاي جاي هستي هست، ولي از ديدگان ما به دور مانده است، به مانند همان خورشيدي كه در كسوف از ديدگان پنهان ميماند، اما بارقههاي آن را از پشت كسوف ميتوان بهتماشا نشست!؟ آن نخستين تصاويري در "باراكا"ست كه جلوهافشاني ميكند
پس جستجوي انسان به ديانت مينشيند و كوشش انسان در يافتن مأمني كه چنان آشكار پنهاني را به خود بدمد، به پيدايش معابدي منجر ميشود كه براي نزديكي استعاري انسان به مكانهايي شكل ميگيرد كه چنان جستجويي را به وصال برسانند. در باراكا نگاهي را ميبينيم كه بر ديوارههاي معبدي نقش بسته است، تا كنايهاي بر آن جستجو در عبادتگاهها باشد. معابد، مرجع و نقطه پايان آن وصال نيستند (برخلاف پندار بسيارياز ايمان آورندگان)، بلكه تنها بهانهاي براي آغاز آن راهاند!؟ آنگاه آنچه در همه جاي ديدگان در جستجويش بود، وجود انسان درصدد حسش برميآيد، همان گونه كه عابدي، اشياء مقدس را لمس ميكند
گام بعدي براي آن وصال، شكستن سكوت و به معنا كشيدن آن چيزي است كه احساس بدان نزديك ميشود، ولي قادر به بيانش نيست! پس كتب مقدس پديد ميآيند تا چنان "تماس در سكوتي" را به "تماس با معنا" تبديل كنند!؟ آنگاه باراكا خوانده ميشود و تكرارش به "ذكر" بدل ميگردد. كوششي كه هر رهرويي آغاز ميكند، ولي كيست كه به پايان برد؟! اما هنوز آنچه گفته ميشود، تنها به زبان كشيده شده است و با درون عجين نگرديدهاست. پس انسان بايد آتشي بيافروزد كه از درون برخيزد، همچون آتشي كه در باراكا افروخته ميگردد و از شمع وجود انسان زبانه كشد تا او را فراگيرد. اما بارقههاي آن آتش، خواهد سوزاند، پس آب حياتي ضروري است، تاآن سوختن را به نيستي نكشد، بل حيات بخشد. آنگاه نيروهاي متضادند كه زندگي را ميآفرينند، همچون همان نماهاي دوگانه آب و آتش در باراكا
آنگاه موج زندگي، انسان را فرا ميگيرد، به مانند مناسك مواجي كه با نمايش و اذكار ريتميك در باراكا شكل ميگيرد، كه در هر مرحله، نيمي خاموش و نيمي ديگر بيدار ميشود! تا به آتشفشاني در درون انسان بدل ميگردد و از آنجا نگاه معطوف به آسمان شود، و آنگاه تأملي در ابرها، ستارگان، گياهان، جانوران، شب و روز وتمامي پديدههاي هستي و وجد و تغييري مداوم كه حياتشان را معنا ميبخشد. حياتي به مانند همان روزنه صخرهاي كه امواج را به بيرون ميدمد و استعارهاي از تنفس و حيات جهان را به تصوير ميكشد. پس نواميس طبيعت اولين نيروهايي هستند كه آن دم و بازدم را منعكس ميسازند و نگاه معطوف به آنها، اديان نخستين را پديد ميآورد. اما آن تنها جلوهاي از رقص آفرينش بركت است!؟ او همچون آن الوان نهفته در رنگينكمان باراكا، هزاران راز نهفته در خود را آبستن است. نگاه انسان با عطف به هر سوي ميبيند زندگي در همه جا جوانه زده وبه بار مينشيند، اما آن تنها يك سوي پديدارهاست. مرگ و نابودي چهره ديگري است كه انسان ميتواند با دستان خويش، خالق فرو ريختن نهال زندگي دنياي خود گردد
اما نگاه نگران انسان را نميتوان به فراموشي سپرد! زندگي هر چه بيشتر مدرن ميشود. اولين نشانههاي خطر ازآن به گوش ميرسد; همانند زنگي كه زاهدي در باراكا به صدا در ميآورد. باراكا نشان ميدهد، انسان با شهري شدن، رفته رفته تنهاتر ميشود. به تنهايي همان اتاقهاي كپسولي در باراكا. انسانها در خيابانها، كارخانهها، معابرو گذرگاهها و هر سوي در هم ميپيچند، ولي به يكديگر نميرسد، از هم ميگذرند و يكديگر را قطع ميكنند، اما به هم نميپيوندند!! پيشرفت تاوان خويش را همچون هديهاش به انسان تقديم كرده است و زندگي مدرن، انسان را در بسياري از موارد ناگزير به اطاعت از خويش ساخته است، و انساني ماشيني را پديد آورده كه همچون ساعتي، براي كاري مشخص و تكراري كوك شده باشد. همان گونه كه در سيماي ماشينها و كارخانهها در باراكا ميتوان يافت و حتي تولد، زندگي و مرگ انسان نيز مانند همان جوجههاي ماشيني بيهويت شدهاست! ولي اين جنون سريع بيهويت، به مرحله تهوع ميرسد و سرسام آن در انسان به فرياد منتهي ميشود. بهنظر ميرسد همچون همان الاغي كه در باراكا به زور بار سنگين خويش را ميكشد، انسان نيز توان ادامه كشش زندگي ماشيني خود را از كف داده است. فقر، كارهاي سياه، زاغهنشيني، فحشاء و بيخانماني، چهره ديگر اين زندگي مدرن است كه با جنگ و آلوده ساختن محيط زيست عجين شده است. اما كوره زندگي مدرن هم چنان روشن نگاه داشته ميشود. آتشداني كه به نظر ميرسد هيزم آن، قربانياي به جز انسان ندارد! در ازاي هر گلوله،جمجمه و استخواني فروميريزد. زندگياي كه با جنگ و خونريزي خود را روشن نگاه ميدارد! تمدنهاي بسياري ميآيند و ميروند و در فيلم باراكا تنها خاطره مسخ شده آنها در تاريخ به جاي ميماند، كه حاكي ازتكرار متناوب فرجام انقراضي است كه پيش روي انسان امروز مينهد!؟ اما مگر باراكا به روح هستيبخش ومعنوي همه چيز در جهان و زندگي نظر ندارد و هيچ چيز را خالي از آن نميبيند؟ پس به چه سبب دنياي مدرن و توسعه يافته را از اين قاعده مستثني ميسازد!؟ با تأويلي كه او از باراكا در هستي دارد، مگر هرگز هستي ميتواند از وجودش تهي شده و هيچ موجود يا پديدهاي در آن هرگز ميتواند از خواست او تخطي كند!؟
در هستي و تجلي دنياي مدرن با تمامي كاستيهايش، نظرش را قبلاً در اين مورد داده است!؟ پس باراكا و باراكا در هستي پيدا شده بود، اما هنوز نسبت به آنچه كشف گرديده بود، "خودآگاهي" پديد نيامده بود!؟ فيلم باراكا چون بسياري از آثار نسبت به هر آنچه كه مدعي آن است، خودآگاهي ندارد. اما روح باراكا با انتخاب خود مخاطبانش بايد مراقب باشند، كه تحجر، سكون يا بازگشت را با گزينش روحاني هستي اشتباه نگيرند وگزينش، تأويل و آفرينش باراكاي امروز و فردا را قرباني آفرينش، تأويل و تجلي باراكاي ديروز نسازند!؟ پسانسان و گزينشهاي او در هستي و زندگي است كه ديگر تجلي آن دم معنويت است. چرا كه آن سوي خودآگاهيفيلم باراكا، تجارب و تلاشهايي در باراكاي هستي قرار دارند كه بقاء انسان را مقدور ساخته و بسياري از كاستيهايش را نسبت به گذشته مرتفع ميسازند. فقر، بيخانماني، جنگ، فحشاء و كشت و كشتار پيش و بيشاز دنياي مدرن به زندگي انسان تجويز ميشد و اتفاقاً دنياي مدرن با عقلانيت از خشونت و كميت همه آنها كاسته است!؟ همان گونه كه با تفكر از جبرهاي بيروني و تسخيركننده انسان كاسته است، و انسان هيچگاه آزادتر از زماني نيست كه عقلايي برميگزيند!؟ پس در ابتدا انسان براي اين كه در آن منجلاب ركود باراكا مسخ نگردد، بايد از كودكي تا كهنسالي دست به هر كوششي زند تا زنده بماند. انسانها همچون همان آلونكها وكارگاههاي تو در تو در باراكا، در هم ميلولند تا زندگي به سوگ ننشيند. دنياي ساخته بشر از هر سوي اوج ميگيرد، زندگي رو به پيشرفت ميگذارد و آنگاه اندك فرصتي را به انديشه ارزاني ميدارد تا بسياري از كاستيهاي گذشته را جبران كند
پس در تأويل فيلم باراكا، هنگامه بازگشت به گذشته فرا رسيده است. گذشتهاي كه ميبايست، همه زوائد وآلودگيهاي زندگي مدرن را در آن بشوئيم. به مانند همان شستشويي در باراكا كه كنار رودخانه به خود و تمامي چيزهاي زندگي خويش ميدهيم و سوزاندن تمامي چيزهايي كه دوري از جوهر معنوي او ميدانيم. اما با تأويل فيلم باراكا، بدون چنان جوهري، چگونه آفرينشي مقدور خواهد بود!؟
پس با تأويلي از باراكا در هستي، زمان رجعت انسان، نه به گذشته، بلكه به خودآگاهي جديدي از آفريدههاي خود فرا رسيده است; بازگشت به معنويتي كه چون جويباري در درون جاري است، همچون جويبار تأويلي كهخود و نگاه كهنه خويش را در باراكا شستشو ميدهيم، تا شايد معنايي جديد را بيابيم كه در آن به خودآگاهي نرسيدهايم و از اين روي مرتب قربانياش ميسازيم!؟ نه تنها زوائد و آلودگي را بايد از زندگي زدود، بلكه ميبايست "خود"، "نگاه" و "انديشه" را نيز در آن غوطهور ساخت، كه آن نيز آفرينشي ديگر با دو بازوي "عقل" و "احساس" در باراكا خواهد بود. تنها آن هنگام است كه با باراكا در هستي همراه خواهيم شد و آن موقع است كه خورشيد معنويت از پشت ماه زندگيمان طلوع خواهد نمود تا شايد به رقص بنشيند (رقصي كه عارفان در باراكابه نمايش ميگذارند) در وجودمان، به سكوت يا نيايشمان دل بندد (به مانند همان عابدي كه در معبدي آرام نشسته است و عابدي ديگر به نيايش مشغول است) و در جوششمان موج زند (موازي با مراسم حج و حركات مواج زائران) و "تمامي هستي را معنايي دگر بخشد"
!؟!
0 Comments:
Post a Comment
<< Home