پرومته

وبلاگی است درخصوص نویسندگی خلاق در پردیسه های ادبیات و هنر

Sunday, March 18, 2007

طومارهاي بازي تأويل

شما هم‌ داريد مثل‌ من‌ نقش‌ بازي‌ مي‌كنيد؟

بي‌پرده‌ اول‌

شخص‌ اول‌: من‌ بايد از عهده‌ نقش‌هايي‌ كه‌ از من‌ انتظار دارند برايم‌. هنگامي‌ كه‌ شوهرم‌ از من‌ آرامش‌ مي‌خواهد به‌او ارزاني‌ كنم
شخص‌ اول‌: نقش‌ اول‌ ـ عزيزم‌، بيا چايي‌ تو بخور تا سرد نشده‌.
فرزندانم‌ نقشهاي‌ مادرانه‌ از من‌ مي‌خواهند.
بچه‌ها: مامان‌، مامان‌ يه‌ قصه‌ واسه‌ ما تعريف‌ كن‌.
شخص‌ اول‌: نقش‌ دوم‌ ـ باشه‌ فقط بايد قول‌ بدين‌ وقتي‌ قصه‌ تموم‌ شد، برين‌ بخوابين‌، باشه‌.
در برخورد با مادرم‌ مي‌بايست‌ بچه‌ شوم‌.
مادر: عزيزم‌ چه‌ خبر، حالت‌ چطوره‌.
شخص‌ اول‌: نقش‌ سوم‌ ـ مامان‌، تموم‌ دستم‌ ريش‌ ريش‌ شده‌ از بس‌ ظرف‌ شستم‌.
مادر: واسه‌ چي‌ دستكش‌ دست‌ نمي‌كني‌، عزيزم‌. تو از كوچيكي‌ بچه‌ حساسي‌ بودي
و در مواجه‌ با دوستام‌ هم‌ نقشي‌ مناسب‌ رو
دوست‌: ببين‌ من‌ نمي‌دونم‌ تو اين‌ موقعيت‌ بايد چيكار كنم‌؟
شخص‌ اول‌: نگران‌ نباش‌، مي‌دونم‌ از عهدش‌ خوب‌ بر مياي‌، مثل‌ موارد قبل‌
شخص‌ اول‌ پس‌ از ايفاي‌ مطلوب‌ نقشها، احساس‌ رضايت‌ مي‌كند و اگر موفق‌ نبود، آنقدر امتحان‌ مي‌كند تا بازي‌هادرخور ارزيابي‌ شوند. شخص‌ اول‌ با وجود احساس‌ رضايت‌ از بابت‌ اينكه‌ خودش‌ نبوده‌ است‌، احساس‌ بيگاني‌ با خود مي‌كند. اما اگر در جايي‌ از نقش‌ها پشيمان‌ شد به‌ شخص‌ دوم‌ بدل‌ مي‌شود
شخص‌ دوم‌: من‌ مي‌خوام‌ خودم‌ باشم‌، حالا ديگران‌ هر انتظاري‌ ازم‌ داشته‌ باشن‌، من‌ حق‌ دارم‌ انتخاب‌ و نقش‌ خودمو تو زندگي‌ بازي‌ كنم
بچه‌ها: مامان‌ ما رو ببر سينما.
شخص‌ دوم‌: نقش‌ اول‌ ـ هيس‌ ساكت‌، دارم‌ فيلم‌ نگاه‌ مي‌كنم‌.
بچه‌ها: مامان‌ ببين‌ مشقامو درست‌ نوشتم‌.
شخص‌ دوم‌: نقش‌ اول‌ ـ اين‌ دفترو ببر اون
ور، هر وقت‌ بابات‌ اومد. به‌ اون‌ نشون‌ بده‌، من‌ حوصله‌ ندارم‌
مادر: دختر گلم‌، به‌ شوهرت‌ بگو تو رو ببره‌ دكتر.
شخص‌ دوم‌: نقش‌ اول‌ ـ مامان‌ من‌ كه‌ بچه‌ نيستم‌، اگه‌ نياز باشه‌ خودم‌ ميرم‌.
شوهر: عزيزم‌ اون‌ كراوات‌ آبي‌ مو كجا گذاشتي‌؟
شخص‌ دوم‌: نقش‌ اول‌ ـ كراوات‌ تو مگه‌ به‌ من‌ دادي‌ كه‌ ازم‌ مي‌خواي‌! ياد بگير كه‌ كاراتو خودت‌ انجام‌ بدي‌
دوست‌: تو اگه‌ جاي‌ من‌ بودي‌ چيكار مي‌كردي‌؟
شخص‌ دوم‌: خوب‌ من‌ هرگز تو نيستم‌، مي‌دوني‌، تو بي‌خيالي‌، چيزي‌ كه‌ دركش‌ برام‌ مشكله‌
شخص‌ دوم‌ در درون‌ از اينكه‌ خودش‌ بوده‌ احساس‌ غرور و اتكاي‌ به‌ خود مي‌كند، ولي‌ از اينكه‌ انتظارات‌ را نتوانسته‌ يانخواسته‌ بجا آورد، احساس‌ رضايت‌ نمي‌كند، حتي‌ اگر احساس‌ لذت‌ نمايد. اگر آنها را نپسندد به‌ شخص‌ سوم‌ بدل ‌مي‌شود
شخص‌ سوم‌ با نگاه‌ به‌ اين‌ نقش‌ها هيچكدام‌ را نپسنديد و به‌ آرامي‌ از كنار همه‌شان‌ گذشت‌. او سكوت‌ را برگزيد، ولي‌ نه‌ آن‌ گونه‌ كه‌ اينگمار برگمن‌ در پرسونا از شخصيت‌ اليزابت‌ معرفي‌ مي‌كند. اليزابت‌ در پرسونا، با دهان‌ و زبان‌ سخن ‌نمي‌گويد، ولي‌ با حالات‌ فيزيكي‌ و نحوه‌ رفتار، گويا گفتگو مي‌كند; لبخند مي‌زند، حالت‌ پرخاشگرايانه‌ به‌ خود مي‌گيرد، خنده‌ انفجارآميز مي‌كند، نگاه‌ آشتي‌جويانه‌ مي‌اندازد، نگاه‌ مسحور كننده‌ مي‌كند، سر تكان‌ مي‌دهد، شرم‌ زده ‌مي‌شود، با سر پاسخ‌ مثبت‌ مي‌دهد و خواهر آلما تمامي‌ احساسات‌ و نقطه‌ نظرات‌ او را از حركات‌ صورت‌ و رفتارش‌ مي‌تواند بخواند. در حالي‌ كه‌ اينها همگي‌ به‌ مفهوم‌ استفاده‌ از زبان‌ اند، با كلام‌ يا بدون‌ آن‌. از اين‌ روي‌ شخص‌ سوم‌ در ًشما هم‌ داريد مثل‌ من‌ نقش‌ بازي‌ مي‌كنيد؟ً ساكت‌ است‌ با گفتار، رفتار، احساسات‌ و گزينشهايش‌

بي‌پرده‌ دوم‌

شخصيت‌ اول‌: مايل‌ است‌ ببيند، بپسندد، درگير شود، به‌ هيجان‌ آيد، باور كند، انجام‌ دهد، حتي‌ چيزهاي‌ متضاد وناهمخوان‌ را تجربه‌ كرده‌ و غرق‌ زندگي‌ شود، تا خويشتن‌ خود را بيش‌ از اين‌ نبيند

شخصيت‌ دوم‌: ناگزير است‌، بسنجد، شك‌ كند، قضاوت‌ نمايد، يكي‌ را برگزيند، بقيه‌ را واگذارد تا خود همواره‌ ازبيرون‌، نيم‌ نگاهي‌ به‌ آنچه‌ از اوست‌ داشته‌ باشد
شخصيت‌ سوم‌: ترجيح‌ مي‌دهد، استهزاء كند، ابلهانه‌ بپندارد، حماقت‌ ارزيابي‌ كند، ملول‌ شود، سبك‌ ببيند، تاريك‌ بپندارد، خفه‌ احساس‌ كند، مزخرف‌ سازد تا خود را به‌ اندازه‌ ديگران‌ جلوه‌ ندهد.
افراد معمولاً نمي‌پسندند كه‌ با شخصيت‌ يا شخصيتهاي‌ خود مواجه‌ شوند. همان‌ طور كه‌ در پرسونا، شخصيت‌ آلماوقتي‌ به‌ وسيله‌ شخصيت‌ اليزابت‌ شناخته‌ مي‌شود، عصبي‌ شده‌ و به‌ او احساس‌ حماقت‌ دست‌ مي‌دهد. از اين‌ روي‌ به‌بازي‌اي‌ تن‌ مي‌دهد تا واقعيات‌ پنهان‌ ضمير خود را همچنان‌ مستتر نگه‌ دارد

بي‌پرده‌ سوم‌

از نگاه‌ پرسونا: همه‌ ما داريم‌ به‌ نوعي‌ نقش‌ بازي‌ مي‌كنيم‌. حتي‌ هنگامي‌ كه‌ تصور مي‌كنيم‌ خودمان‌ هستيم‌ و حتي‌وقتي‌ كه‌ سكوت‌ اختيار مي‌كنيم‌. ازمنظر او «هر لغزش‌ صدا دروغي‌ و خيانتي‌ است‌. هر هيبتي‌ اشتباهي‌ و هر لبخندي‌شكلكي‌ است‌. نقش‌ همسر، نقش‌ دوست‌، نقشهاي‌ مادر و معشوقه‌، كداميك‌ بدتر است‌؟ كداميك‌ بيشتر ما را شكنجه‌داده‌؟» هنگامي‌ كه‌ يك‌ نقش‌ تمام‌ مي‌شود و ديگر چيزي‌ نداشتي‌ كه‌ پشت‌ سرت‌ پنهان‌ كني‌ يا چيزي‌ كه‌ ما را همچنان‌دنبال‌ خود بكشاند، ديگر بهانه‌اي‌ باقي‌ نمانده‌ و ما مي‌مانيم‌ و حال‌ دل‌ به‌ هم‌ خوردگي‌ و احساس‌ خودكشي!؟
سكوت‌ نيز نقشي‌ است‌ كه‌ در ابتدا به‌ نظر مي‌رسد براي‌ آن‌ است‌ كه‌ از ساختن‌ شكلكهاي‌ دروغين‌ جديد و چهره‌پردازي‌هاي‌ آن‌ اجتناب‌ كنيم‌، تا دست‌ كم‌ ديگر دروغ‌ نگوييم‌. تصميمي‌ است‌ تا فقدان‌ اراده‌ را در وجود خود نظام‌ بخشيم‌. اما گذشت‌ زمان‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ حقيقت‌ به‌ ما نيرنگ‌ مي‌زند. سكوت‌ نيز نقشي‌ مثل‌ نقشهاي‌ ديگر بود،بايد آنقدر بازي‌ در اين‌ نقش‌ را ادامه‌ بدهي‌ تا علاقه‌ مان‌ نسبت‌ به‌ آن‌ از دست‌ برود، وقتي‌ اين‌ نقش‌ را تا به‌ آخر بازي‌ كرديم‌، آن‌ را هم‌ مثل‌ نقشهاي‌ ديگر رها كنيم‌.
اما چرا همه‌ ناگزير از اين‌ بازي‌ يا شكنجه‌ايم‌؟ پرسونا مي‌گويد: «چون‌ نكته‌ اساس‌ در اين‌ است‌ كه‌ بتوان‌ عصب‌ مربوط به‌درد را با دقت‌ لمس‌ كرد. بايد لمسش‌ كنيم‌ و گرنه‌ فقط (وضع‌) بدتر مي‌شود»

از نگاه‌ اينگمار برگمن‌: «ما همگي‌ نقش‌ بازي‌ مي‌كنيم‌، حتي‌ هنگامي‌ كه‌ فيلم‌ مي‌بينيم‌، حتي‌ وقتي‌ كه‌ فيلم ‌مي‌سازيم‌.» اما براي‌ اجتناب‌ از آن‌ راهي‌ هست‌؟ اينگمار توصيه‌ مي‌كند: «فيلم‌ را وارونه‌ يا سر و ته‌ در پروژكتور بگذاريد»،ولي‌ خود اذعان‌ مي‌كند، نتيجه‌ چندان‌ مهم‌ نيست‌. اما اضافه‌ مي‌كند تنها يك‌ راه‌ حل‌ اساسي‌ هست‌: «دستگاه‌ راخاموش‌ كنيد، آرك‌ پروژكتور را كه‌ صداي‌ ”هيس‌” مي‌دهد، خاموش‌ كنيد، فيلم‌ را سر كنيد، آن‌ را در جعبه‌ بگذاريد و فراموشش‌ كنيد.» اما آن‌ خود پرسش‌ ديگري‌ را مطرح‌ مي‌سازد، آيا آن‌ اجتناب‌ از مشاهده‌ فيلم‌، خود يك‌ بازي‌ نيست‌؟اما مهمتر از آن‌، باز پرسش‌ هميشگي‌ مطرح‌ است‌: ريشه‌ اين‌ درد كجاست‌؟ «ما يك‌ روياي‌ نااميدانه‌ هستيم‌. هر لحظه‌آگاه‌ و هوشيار و در عين‌ حال‌، آن‌ برهوتي‌ كه‌ ميان‌ تصوري‌ كه‌ خودمان‌ از خويشتن‌ داريم‌ با تصوري‌ كه‌ ديگران‌ از ما دارند.» «تمامي‌ اين‌ بار اضطرابي‌ كه‌ بر دوش‌ مي‌كشيم‌، اين‌ روياهاي‌ سرشار از نااميدي‌، اين‌ بي‌ رحمي‌ وصف‌ناپذير،وحشت‌ ما از فكر مردن‌، بصيرت‌ دردناك‌ ما نسبت‌ به‌ شرايط زندگي‌ روي‌ زمين‌، رفته‌ رفته‌ اميد نسبت‌ به‌ رستگاري‌ملكوتي‌ را در ما متبلور كرده‌ است‌. فرياد بلند ايمان‌ ما و شك‌ به‌ تاريكي‌ و سكوت‌، هشدار دهنده‌ترين‌ نشانه‌ يأس‌ و تك‌افتادگي‌ ماست‌ يا نشانه‌ دانسته‌هاي‌ ترس‌ خورده‌ بيان‌ نشده‌مان‌.» پس‌ آيا «در اين‌ هنگام‌ پروژكتور بايد از كار بايستد. ياخوشبختانه‌ فيلم‌ پاره‌ خواهد شد يا كسي‌ به‌ اشتباه‌ پرده‌ را پايين‌ خواهد اورد يا شايد برقي‌ اتصالي‌ كرده‌ و تمام‌چراغهاي‌ سالن‌ سينما خاموش‌ شده‌اند. اما اين‌ طور نيست‌. او فكر مي‌كند كه‌ «حتي‌ اگر يك‌ وقفه‌ خشنود كننده‌ به ‌ناراحتي‌ ما موقتاَ خاتمه‌ بدهد، سايه‌ها بايد همچنان‌ به‌ بازي‌ خود ادامه‌ دهند. شايد آنها ديگر به‌ كمك‌ پروژكتور، فيلم ‌يا صدا نيازي‌ ندارند. آنها به‌ احساسات‌ ما، عمق‌ شبكيه‌ چشمهايمان‌ و يا به‌ ظريفترين‌ پرده‌هاي‌ گوشهايمان‌ چنگ‌ مي‌اندازند. آيا همين‌ طور است‌؟ يا من‌ فقط تصور مي‌كنم‌ كه‌ اين‌ سايه‌ها قدرتي‌ دارند كه‌ خشمشان‌ حتي‌ بدون‌ كمك‌قاب‌ تصوير، اين‌ رژه‌ تهوع‌ آورانه‌ دقيق‌ بيست‌ و چهار كادر در ثانيه‌ و بيست‌ و هفت‌ متر در دقيقه‌ همچنان‌ پا برجا مي‌ماند»!؟
از نگاه‌ من‌ (منظور آن‌ شخصي‌ است‌ كه‌ از بيرون‌ به‌ پس‌ تمامي‌ شخصيتها، نقشها و گفتارهاي‌فوق‌ مي‌نگرد): ما مي‌توانيم‌ نقش‌ بازي‌ كنيم‌، مي‌توانيم‌ نكنيم‌. اگر بخواهيم‌ همه‌ گفتارها و رفتارها را بازي‌ تأويل‌ كنيم‌، آنگاه‌ آن‌ را از معنا تهي‌ ساخته‌ايم‌، زيرا بازي‌ با فرض‌ تعريف‌ مقابلش‌ كه‌ كار يا عمل‌ جدي‌ است‌، معنادار خواهد بود. به‌ بيان‌ ديگر، وقتي‌ هر چيز را آنقدر تعميم‌ مي‌دهيم‌ كه‌ شامل‌ تعريف‌ متضادش‌ نيز گردد، آنگاه‌ ديگر آن‌ مفهوم‌گذشته‌ خود را از دست‌ مي‌دهد و اين‌ شامل‌ مفهوم‌ بازي‌ نيز مي‌شود. اما برهاني‌ با استناد به‌ باورهاي‌ خود اينگمار نيز مي‌توان‌ براي‌ صحت‌ گفتارها و اعمال‌ به‌ دور از بازي‌ داشت‌: همان‌ بصيرت‌ دردناك‌ اينگمار نسبت‌ به‌ نقش‌ و بازي‌ وفرياد بلند ايمانش‌ نسبت‌ به‌ آن‌ و شك‌ وي‌ به‌ عمل‌ جدي‌ و تجربه‌اي‌ فارغ‌ از نقش‌ و بازي‌، روشن‌ترين‌ گواه‌ واقعي‌ بودن ‌تجاربي‌ است‌ كه‌ جدي‌ و به‌ دور از بازيهاست‌.
همان‌ طور كه‌ اعمال‌ و گفتار مي‌توانند به‌ بازي‌ تبديل‌ شوند، بازيها نيز گاه‌ آنقدر جدي‌ مي‌شوند كه‌ به‌ گفتار و رفتاري‌واقعي‌ بدل‌ شوند. آيا مولير، اسطوره‌ عالم‌ نمايش‌ و بازيگري‌، نمونه‌ بارز چنين‌ شخصيتي‌ نبود؟ آيا او در نمايش‌هايش ‌بازي‌ را علاوه‌ بر اين‌ كه‌ به‌ نمونه‌اي‌ عالي‌ از يك‌ نقش‌ بدل‌ ساخت‌، آن‌ را به‌ واقعيتي‌ در نمايش‌هايش‌ ارتقاء نبخشيد؟ مولير در صحنه‌ آخر زندگي‌ خود نقش‌ يك‌ بيمار مبتلا به‌ سل‌ را به‌ گونه‌اي‌ بازي‌ كرد كه‌ در سر صحنه‌ خون‌ بالا آورد وواقعاَ مرد!؟
اگر اينگمار يا هر شخص‌ ديگري‌ هنوز بر اين‌ باورست‌ كه‌ هر نوع‌ زندگي‌، گونه‌اي‌ بازي‌ است‌ يا مدعي‌ است‌ كه‌ تجربه‌اي ‌نداشته‌ تا دريابد كه‌ به‌ غير از بازي‌ مي‌توان‌ طور ديگري‌ نيز زيست‌، بدانها خواهم‌ گفت‌، پس‌ فيلم‌ ”زماني‌ براي‌ مستي‌اسب‌ها” را نديده‌ايد و اگر با وجود ديدن‌ آن‌ هنوز مي‌گويند كه‌ ديدگاهشان‌ تغيير نكرده‌ است‌، به‌ آنها خواهم‌ گفت‌، پس ”شما هم‌ داريد مثل‌ من‌ نقش‌ بازي‌ مي‌كنيد؟” را نخوانده‌ايد و اگر با خواندنش‌ باز مدعي‌اند كه‌ ايده‌شان‌ تغييري‌ نيافته‌است‌، به‌ آنان‌ به‌ عنوان‌ آخرين‌ توصيه‌ گوشزد خواهم‌ كرد، پس‌ ”از پيدايش‌ تا تأويل” را نفهميده‌ايد!؟

0 Comments:

Post a Comment

<< Home