پرومته

وبلاگی است درخصوص نویسندگی خلاق در پردیسه های ادبیات و هنر

Thursday, December 14, 2006

آيات زهر

لحظاتی "غرق" در داستان تا واقعیت
ساعت‌ها، كتابي‌ از مايكل‌ كانينگهام‌ كه‌ برايش‌ جوايز فاكنر و پوليتزر 1999 را به‌ ارمغان‌ آورد، اثري‌ است‌ با چند هويت‌ در هم
‌پيچيده‌. نخست‌ رماني‌ست‌ متأثر از زندگي‌ و آثار ويرجينيا وولف‌ و به‌ خصوص‌ كتاب‌ خانم‌ دالووي‌ او. اما همزمان‌ اثري‌ست ‌مستقل‌ كه‌ وولف‌ تنها يكي‌ از شخصيت‌هاي‌ آن‌ است‌ كه‌ در ساعت‌ها نيز به‌ آفرينشگري‌اش‌ ادامه‌ مي‌دهد. با اين‌ نگاه‌ نبايد آن‌ را در حد وولف‌ يا خانم‌ دالووي‌ فرو كاهيم‌. ساعت‌ها اثري‌ست‌ حاصل از بازآفريني‌ و دگرآفريني‌ توأمان‌
هر اثري‌ مي‌تواند حداقل‌ در چهار سطح‌ "حوزه‌"، "فرم‌"، "ساختار" و "محتوا" دست‌ به‌ بازآفريني‌ و دگرآفريني‌ بزند. كانينگهام‌، خانم ‌دالووي‌ ويرجينيا وولف‌ را در "ساعت‌ها" به‌ چنين‌ تكويني‌ برده‌ است‌. كانينگهام‌ ساعت‌ها را در كام‌ ادبيات‌ نوشيده‌ است‌، چرا كه ‌همچون‌ خانم‌ دالووي‌ وولف‌، يك‌ رمان‌ است‌. اما در محتوا، فرم‌ و ساختار دست‌ به‌ دگرآفريني‌ مي‌زند. ساختار آن‌ چنان‌ حاوي‌ معادلاتي‌ تو در توست‌ كه‌ پرش‌ تا فراسوي‌ دگرآفريني ‌(در حالي‌ كه‌ خانم‌ دالووي‌ فاقد آن‌ است‌) را به‌ رخ‌ مي‌كشد و فرم‌ آن‌ نيز بااين‌ كه‌ در خوانش‌ نخست‌ همچون‌ وولف‌ از هم‌ گسيخته‌ به‌ نظر مي‌رسد، اما بيش‌ از آن‌، در هم‌ تنيده‌ است‌ و از اين‌ بعد، از ويرجينيا وولف‌، وولفي‌ترست‌! ساعت‌ها نمونه‌اي‌ بارز از تكامل‌ بخشيدن‌ به‌ اثري‌ است‌ كه‌ از خالق‌ نخستين‌اش‌ فراتر خزيده ‌است.‌ اما گسيختگي‌اش‌ نيز از نوعي‌ ارتباط پذيري‌ منحصر به‌ فرد دم‌ مي‌گيرد. در "لحظاتي‌ غرق‌ در داستان‌ تا واقعيت‌" اين‌ تناقض‌ بين‌ گسيختگي‌ و معادله‌ پذيري‌ در قامت‌ دو تأويل‌ متناقض‌ بيرون‌ مي‌آيد كه‌ در تأويلي ‌"بدون‌ يكديگر" و در تأويلي‌ ديگر "با يكديگر" به‌ روي‌ هم‌ سوار مي‌شوند. فيلم‌ ساعت‌ها نيز كه‌ بر اساس‌ فيلمنامه‌اي‌ اقتباس‌ شده‌ از كتاب‌ ساخته‌ شده‌ است‌، به‌دگرآفريني‌ آن‌ در گستره‌ي‌ سينما روي‌ آورده‌، ولي‌ در ساير سطوح ‌(فرم‌، محتوا و ساختار) عمدتاً به‌ بازآفريني‌ اكتفا كرده‌ است.‌ با اين‌ همه‌، در روح‌ فيلم‌ ساعت‌ها تفاوتي‌ بنيادي‌ با كتاب‌ها مي‌توان‌ يافت. خانم‌ دالووي‌ با وجود بي‌ميلي‌ و دلمردگي‌، گاه‌ چنان‌دنياي‌ پيرامونش‌ را با ظرافت‌ و نكته‌بينانه‌ توصيف‌ مي‌كند، كه‌ خواننده‌ در مي‌يابد، او كاملاً دربند دنياي‌ خويش‌ نيست‌ و دلبستگي‌هاي‌ اينجا و آنجاي‌ او نشان‌ مي‌دهد كه‌ وي‌ به‌ تناوب‌ بين‌ اين‌ دو دنياي‌ پوچ‌ و لذت‌ بخش‌ در نوسان‌ است.‌ در رمان‌ساعت‌ها پرداختن‌ به‌ جزييات‌ و دلمشغولي‌هاي‌ روزمره‌ كمتر مي‌شود و بي‌قراري‌ ويرجينيا مشهودتر است.‌ در فيلم‌ ساعت‌ها، آن‌به‌ اوج‌ خود مي‌رسد و ويرجينيا را آن‌ چنان‌ غرق‌ در بي‌قراري‌، كلافگي‌، بي‌انگيزگي‌ و بي‌حوصلگي‌ مي‌يابيم‌ كه‌ وقتي‌ در انتهاي ‌ساعت‌ها، دست‌ به‌ خودكشي‌ مي‌زند، نفس‌ راحتي‌ مي‌كشيم‌ ؛ انگار كه‌ ويرجينيا را آن‌ گونه‌ درمانده‌ مي‌بينيم‌ و زندگي‌اش‌ را خالي‌از هر راه‌ حل‌ و حتي‌ لطفي‌ مي‌يابيم‌ كه‌ پايان‌ زندگي‌اش‌ را نقطه‌ي‌ انتهايي‌ تمامي‌ شكنجه‌هاي‌ لحظات‌ لرزان‌ نفس‌نفس‌هاي‌ زتدگي‌اش‌ تأويل‌ مي‌كنيم‌ و خود نيز با او از دست‌ ساعت‌ها خلاص‌ مي‌شويم‌! از اين‌ نظر فيلم‌ از دو اثر سرچشمه‌ي‌ خود پيشي‌ مي‌گيرد
اما اثري‌ كه‌ اكنون‌ به‌ نام‌ "لحظاتي‌ غرق‌ در داستان‌ تا واقعيت‌" مي‌خوانيد، هنگامي‌ حق‌ ساعت‌ها را ادا خواهد كرد كه‌ در آن‌ نيز بازآفريني‌ و دگرآفريني‌ ساعت‌ها در هم‌ آميزد و همان‌ كاري‌ را كه‌ ساعت‌ها با خانم‌ دالووي‌ كرد، "لحظاتي‌ غرق‌ در داستان‌ تاواقعيت‌" با رمان‌ و فيلم‌ ساعت‌ها انجام‌ دهد. يعني‌ آفرينش‌ افزوده‌هايي‌ به‌ آن‌ در سطوحي‌ مختلف‌ كه‌ چه‌ بسا در ساعت‌ها نيست ‌و با اين‌ تعريف‌، دگرآفريني‌اي‌ در بازآفريني‌ ساعت‌ها صورت‌ بسته‌ و آميخته‌ است.‌ در لحظاتي‌ غرق‌ در داستان‌ تا واقعيت‌، تحليل‌هاي‌ ساعت‌ها مشخصاً دگرآفريني‌ست‌ كه‌ آن‌ را به‌ عرصه‌ي‌ نقد و تحليل‌ مي‌رساند و افزوده‌هاي‌ به‌ مضمون‌ ساعت‌ها، دگرآفريني‌ آن‌ را به‌ ادبيات‌ مي‌كشد. در هم‌ تنيدگي‌ ساعت‌ها در "لحظاتي‌ غرق‌ در داستان‌ تا واقعيت‌" بازآفريني‌ مي‌شود، اما گفتگوهايي‌ كه‌ به‌ نظر مي‌رسد، گفتارهاي‌ دروني‌ يا درددل‌گونه‌ يا نجواهايي‌ گله‌وارند، جاي‌ سكوت‌هاي‌ ساعت‌ها را پر مي‌كنند. سكوت‌ها نيز برخلاف‌ پندار بسياري‌، همواره‌ هم‌ وزن‌ نيستند. سكوت‌هاي‌ پس‌ از آگاهي‌ با سكوت‌هاي‌ پيش‌ از آگاهي‌ هرگز يكسان‌ نيستند. تنها سكوت‌هاي‌ به‌ آگاهي‌ رسيده‌اند كه‌ پرمعناتر از بسياري‌ گفتارها به‌ دل‌ مي‌نشينند. از اين‌ روي‌ "لحظاتي‌ غرق‌ در داستان‌ تا واقعيت‌"، سكوت‌هاي‌ خفته‌ي‌ ساعت‌ها را بيدار مي‌سازد، و آن‌ گاه‌ سكوت‌هاي‌ به‌ پا خاسته‌ي‌ ديگري‌ را در روح‌ اثر پنهان‌ و جاسازي‌ مي‌كند و به‌ ساعت‌ها جاني‌ دوباره‌ در "لحظاتي‌ غرق‌ در داستان‌ تا واقعيت‌" مي‌بخشد

در لحظاتي‌ سنگين‌، زني‌ خود را به‌ سوي‌ رودخانه‌اي‌ مي‌كشد تا شايد، با پايان‌ بخشيدن‌ به‌ زندگي‌ خويش‌، زجري‌ كه‌ هر لحظه‌ او را له‌مي‌كند، مدفون‌ كرده‌ و غرق‌ سازد!؟ او از كسي‌ دلخور نيست‌ و حتي‌ از زندگي‌ زناشويي‌اش‌ نيز شكوه‌اي‌ ندارد. چنان‌ كه‌ خود براي‌ همسرش‌ مي‌نويسد: «تو شادترين‌ بخش‌ زندگي‌ من‌ بودي‌». اما چگونه‌ مي‌تواند احساسي‌ را كه‌ هر لحظه‌ دچارش‌ است‌، براي‌ ديگران‌ توصيف‌ كند؟ او هر لحظه‌ در حال‌ مدفون‌ شدن‌ از درون‌ است‌ و ديگران‌ آن‌ بيرون‌ اصلاً چيزي‌ نمي‌بينند تا دليلي‌ بر پريشاني‌ وخودكشي‌اش‌ بيابند!؟ از تصاوير غرق‌ شده‌ي‌ او، به‌ تصاوير ماشيني‌ از سال‌ 1951 در لوس‌ آنجلس‌ مي‌رويم‌. مردي‌ با دسته‌ گلي‌ به‌ منزل‌ مي‌آيد. ناگهان‌ با مردي‌ ديگر به‌ ريچموند انگلستان‌ در سال‌ 1923 همراه‌ مي‌شويم‌. زني‌ كه‌ خودكشي‌ كرده‌ بود، در منزلي‌ به‌ روي‌ بستري ‌آرام‌ گرفته‌ است‌! هرگز; فرو رفته‌ است‌! او چشمانش‌ را مي‌بندد و همراه‌ با آن‌، به‌ مكان‌ و زماني‌ ديگر پرتاب‌ مي‌شويم‌. سال‌ 2001 درنيويورك‌ زني‌ وارد منزل‌ مي‌شود و به‌ آرامي‌ روي‌ تختي‌ دراز مي‌كشد. صداي‌ ساعت‌ها هر سه‌ نفر را بيدار مي‌كند و آن‌ها را به‌ هم‌ پيوندمي‌زند. آن‌ها ما را نيز بيدار مي‌كنند، اگر چه‌ پيش‌ از آن‌، لحظات‌ مرگبار تصاوير و موسيقي‌، ما را نگران‌ كرده‌اند. زني‌ در نيويورك‌ باسنجاق‌ زدن‌ به‌ موهاي‌ خود به‌ دنياي‌ زني‌ در انگلستان‌ سنجاق‌ مي‌شود! تصاوير چندين‌ بار بين‌ آن‌ دو زمان‌ و مكان‌، اين‌ دست‌ آن‌ دست ‌مي‌شوند. تصاويري‌ از زني‌ كه‌ در نيويورك‌ زندگي‌ مي‌كرد، به‌ مكان‌ و زماني‌ در لوس‌آنجلس‌ برش‌ داده‌ مي‌شود و به‌ سرعت‌ از آنجا چندباره‌ به‌ دنياي‌ زني‌ كه‌ در انگلستان‌ زندگي‌ مي‌كرد. برش‌ها و پرش‌هاي‌ مداوم‌ از جايي‌ به‌ جايي‌، از زماني‌ به‌ زماني‌، از شخصي‌ به‌ شخصي‌ ديگر، از داستاني‌ به‌ داستاني‌ و از دنيايي‌ به‌ دنياي‌ ديگر، مي‌خواهند به‌ ما چه‌ بگويند
ويرجينيا، زني‌ كه‌ در انگلستان‌ بسر مي‌برد، نويسنده‌اي‌ست‌ كه‌ با نگارش‌ داستان‌ زندگي‌اش‌، داستان‌ مرگ‌ خويش‌ را نيز مي‌آفريند!؟ نوشتن‌ او نيز برايش‌ يك‌ لذت‌ نيست‌، بلكه‌ ناله‌ي‌ انساني‌ ناتوان‌ از دفع‌ درد خود است‌. زني‌ ديگر به‌ نام‌ لورا در جايي‌ ديگر از اين‌ دنياي ‌مخوف‌ در گورستاني‌ ديگر، تنها، در راه‌ شمارش‌ معكوس‌ رنج‌ خود است‌. شمارشي‌ كه‌ با پايان‌ هر تجربه‌اي‌ خاتمه‌ نمي‌يابد و شمارشي ‌ديگر براي‌ زيستن‌ در مرگي‌ ديگر، به‌ سوي‌ وي‌ دهان‌ باز مي‌كند!! احساس‌ تنهايي‌، بي‌پناهي‌، كلافگي‌، بي‌انگيزگي‌، اضطراب‌، تشويش ‌مداوم‌، از او، شبحي‌ سرگردان‌ ساخته‌ است‌، كه‌ نه‌ يكبار، بلكه‌ هر لحظه‌ هزاران‌ بار، آرزوي‌ مرگ‌ براي‌ وجود خويش‌ مي‌كند
اي‌ كاش‌ غم من‌ به‌ نارضايتي‌ از زندگي‌ محدود مي‌شد! آن‌ گاه‌ فرصت‌ آن‌ را مي‌يافتم‌ تا راه‌ حلي‌ به‌ جز مرگ‌ بيابم‌. او روح‌ جنازه‌اي‌ را با خود مي‌كشد، به‌ سنگيني‌ لحظه‌اي‌ تا لحظه‌اي‌ ديگر!! آن‌ هنگام‌ است‌ كه‌ جاودانگي‌ بزرگ‌ترين‌ شكنجه‌ي‌ هستي‌ خواهد بود. ريچارد انسان‌ ديگري‌ست‌ كه‌ در انزوا به‌ سر مي‌برد و با همان‌ دردهاي‌ ديگران‌ دست‌ و پنجه‌ نرم‌ مي‌كند. ويرجينيا كه‌ خودكشي‌ كرده‌ و مرده‌ است‌، تولد ديگري‌ ازليزا، زن‌ مسني‌ست‌ كه‌ در نيويورك‌ زندگي‌ مي‌كند و ريچارد را مي‌شناسد و زماني‌ با او رابطه‌اي‌ عاشقانه‌ داشته‌ است‌. ريچارد همان ‌پسري‌ست‌ كه‌ وقتي‌ مادرش‌، لورا در حال‌ تركش‌ به‌ قصد خودكشي‌ بود، گريه‌ و التماس‌ مي‌كرد!؟ و كتابي‌ كه‌ ليزا نوشته‌، داستان‌ زندگي ‌لورا و ريچارد است‌. اما آن‌ تنها تأويلي‌ از روايت خطي ‌«ساعت‌ها» است‌. تأويل‌هاي‌ ديگري‌ نيز قابل‌ آفريدن‌ خواهد بود
آيا هر يك‌ از آن‌ها، واقعي‌ست‌ و داستاني‌ از زندگي‌ بقيه‌ را مي‌نويسد يا مي‌آفريند؟ يا هر يك‌، دنيايي‌ واقعي‌ست‌ كه‌ به‌ داستاني‌ براي‌ ديگري‌ بدل‌ مي‌شود يا با نگارش‌ داستان‌ توسط يكي‌، بقيه‌ آفريده‌ مي‌شوند؟! يا كسي‌ كه‌ واقعاً آن‌ اتفاقات‌ را زندگي‌ مي‌كند، داستاني‌ براي ‌نويسنده‌ها مي‌آفريند؟! آيا يكي‌ كتابي‌ مي‌نويسد، يكي‌ آن‌ را مي‌خواند، ديگري‌ به‌ آن‌ مي‌انديشد و يكي‌ ديگر، آن‌ها را زندگي‌ مي‌كند؟! تخيلات‌، داستان‌ها و واقعيات‌ تا چه‌ حد بر خود تأثير مي‌گذارند و تا چه‌ ميزان‌ (با كدام‌ ميزان!‌؟) از يكديگر متأثرند؟! اگر شخصيت‌هاي ‌موجود در دنياي‌ واقعي‌ و دنياي‌ داستاني‌ فيلم‌ را دنبال‌ كنيم‌، در خواهيم‌ يافت‌ كه‌ اسامي‌ شباهت‌هايي‌ با يكديگر دارند، ولي‌ عيناً مانند هم‌ نيستند. زني‌ كه‌ در كتاب‌ ليزا زندگي‌ مي‌كند، در دنياي‌ واقعي‌، نويسنده‌اي‌ به‌ نام‌ ليزاست‌; زن‌ گلفروش‌ نيز به‌ همان‌ شباهت‌ آنان‌ اشاره‌مي‌كند و ليزا تأييدش‌ مي‌نمايد. ريچارد كه‌ در مخروبه‌اي‌ زندگي‌ مي‌كند، نام‌ كوچكش‌ در كتاب‌ همان‌ است‌، ولي‌ فاميلي‌اش‌ در كتاب‌، اسنوبل‌ است‌، و مادرش‌ لورا با توصيف‌ آرد كيك‌ به‌ اسنو، چنان‌ استعاره‌اي‌ را از نام‌ اسنوبل‌ تداعي‌ مي‌كند. چنان‌ تشابهات‌ و تمايزاتي‌ درساعت‌ها به‌ دقت‌ تعبيه‌ شده‌ است‌. شباهت‌ نام‌هاي‌ اشخاص‌ با نام‌ شخصيت‌هاي‌ داستاني‌ كتاب‌ها، ما را به‌ تأويل‌هايي‌ مي‌كشد كه‌ بر تبديل‌ زندگي‌ واقعي‌ شخصيت‌ها به‌ داستان‌ و يا واقعيت‌ يافتن‌ شخصيت‌هايي‌ كه‌ در داستان‌ آفريده‌ شده‌اند، صحه‌ مي‌گذارد. در حالي‌ كه ‌تمايزات‌ بين‌ نام‌هاي‌ اشخاص‌ واقعي‌ و داستاني‌ بر تأويلي‌ سوق‌ مي‌يابند كه‌ به‌ هويت‌ مستقل‌ آن‌ها (شخصيت‌هاي‌ داستاني‌ و واقعي‌) از يكديگر مي‌پردازد. آن‌ها با اين‌ كه‌ شخصيت‌هاي‌ دنياهاي‌ مستقل‌ خود را دارند، از تخيل‌ و آفرينش‌ در دنياهاي‌ يكديگر نيز تأثير پذيرفته‌ و بر يكديگر تأثير مي‌گذارند؟! تعويض‌ نام‌ها در كتاب‌ كه‌ لوئيس‌ به‌ آن‌ اشاره‌ مي‌كند، علاوه‌ بر اين‌ كه‌ ما به‌ ازاهايي‌ را براي‌ شخصيت‌ها دردنياي‌ واقعي‌ منظور مي‌دارد، بدان‌ معني‌ نيز تأويل‌ مي‌شود كه‌ شخصيت‌هاي‌ داستان‌، معرف‌ نوع‌ مثالي‌ خود هستند و چندين‌ شخصيت ‌واقعي‌ با اسامي‌ متفاوت‌ مي‌توانند، نمونه‌هايي‌ از آن‌ شخصيت‌هاي‌ داستاني‌ باشند. به‌ همين‌ سبب‌ است‌ كه‌ وقتي‌ زن‌ گلفروش‌ از ليزا مي‌پرسد كه‌ آيا آن‌ شخصيت‌ موجود در يكي‌ از كتاب‌هايش‌، خود اوست‌، ليزا مي‌گويد، تا حدي‌! چرا كه‌ آن‌ اشخاصي‌ خاص‌ را معرفي‌نمي‌كند، بلكه‌ شخصيتي‌ عام‌ را متجلي‌ مي‌سازد كه‌ ليزا تنها مي‌تواند يكي‌ از آن‌ها باشد. هر يك‌ از تأويل‌ها كه‌ با يكديگر در تناقض‌اند،به‌ تنهايي‌ در دنياي‌ خود درست‌اند و علاوه‌ بر آن‌، تأويل‌هايي‌ كه‌ هم‌ تشابهات‌ و تمايزات‌ آن‌ها را با هم‌ مدنظر قرار مي‌دهند، درست‌اند!؟ به‌ بيان‌ دقيق‌تر، اگر ساعت‌ها تنها بر يك‌ روي‌ سكه‌، يعني‌ تنها تشابهات‌ يا صرفاً تمايزات‌ تكيه‌ مي‌نمود، مي‌توانستيم‌ بپذيريم‌ كه ‌تأويل‌هاي‌ متناقض‌ از آن‌ها، از نظر فيلم‌ صحيح‌ نيست‌، اگر چه‌ ما قادر بوديم‌ با دگرآفريني‌شان‌، برخلاف‌ تأويل‌هاي‌ ابطال‌ شده‌ي‌ فيلم‌، آن‌ها را شكل‌ بخشيم‌. ولي‌ چون‌ فيلم‌ بر هر دو تشابهات‌ و تمايزات‌ تكيه‌ مي‌كند، مي‌توانيم‌ بپذيريم‌ كه‌ جملگي‌ آن‌ها تأويل‌هاي‌ فيلم‌ هستند كه‌ ما تنها آن‌ها را بازآفريني‌ مي‌كنيم‌. بنابراين‌، در ساعت‌ها، تمامي‌ تأويل‌هاي‌ متناقضي‌ كه‌ ممكن‌ است‌ از آن‌ها استنتاج‌ شوند، درست‌اند و تناقضات‌ و تطابقات‌ ميان‌ آن‌ تأويل‌ها نيز درست‌اند
ويرجينيا جايي‌ كه‌ نگارش‌ وي‌، با تصاويري‌ از دنياي‌ شخصيت‌ها در ديگر مكان‌ها، تدوين‌ مي‌شود، داستان‌ آن‌ها را مي‌آفريند و باخواندن‌ كتاب‌ها توسط ساير شخصيت‌ها، داستان‌ او به‌ تصور و ايده‌اي‌ براي‌ آنان‌ بدل‌ مي‌شود و هنگامي‌ كه‌ در قضاوت‌ها و رفتار خويش‌ از داستان‌هاي‌ او بهره‌ مي‌برند، آن‌ها براي‌شان‌ واقعيت‌ مي‌يابند. ويرجينيا داستان‌ زندگي‌ و مرگ‌ انسان‌هايي‌ را در نيويورك‌ وكاليفرنيا مي‌آفريند كه‌ در آينده‌ تحقق‌ مي‌يابد؟! و چنان‌ كه‌ دوستش‌ مي‌گويد، او در دو دنيا زندگي‌ مي‌كند. از طرفي‌ ويرجينيا نيز درشخصيت‌ها و اتفاقات‌ داستانش‌ غرق‌ است‌. زني‌ كه‌ در داستان‌ او تصميم‌ به‌ خودكشي‌ مي‌گيرد، موازي‌ با آن‌، خودش‌ تصميم‌ به‌ مردن ‌مي‌گيرد؟! به‌ مفهوم‌ ديگر، او كه‌ قبلاً داستان‌هايش‌ را مي‌آفريد، اكنون‌ توسط آن‌ها آفريده‌ مي‌شود و شخصي‌ متأثر و آفريده‌ شده‌ در داستان‌هاي‌ خويش‌ مي‌گردد. او در بخشي‌ از داستانش‌ تصميم‌ مي‌گيرد، زني‌ را بكشد و موازي‌ با آن‌ لورا را مي‌بينيم‌ كه‌ بر روي‌ تختي‌ درحال‌ غرق‌ شدن‌ است‌. در نهايت‌ ويرجينيا از كشتن‌ زني‌ در داستانش‌ منصرف‌ مي‌شود و به‌ دنبال‌ آن‌ لورا نيز پشيمان‌ شده‌ و خودكشي‌ نمي‌كند. ويرجينيا مي‌گويد كه‌ بايد كسي‌ ديگر را به‌ جايش‌ بكشد. در انتهاي‌ داستان‌ (زندگي‌ يا كتاب‌!؟) او خود را مي‌كشد! چنين‌ نماهايي‌ بر تأويل‌هايي‌ استناد مي‌كند كه‌ آفرينش‌ در دنياي‌ خيالي‌ يكي‌، دنياي‌ واقعي‌ ديگري‌ را رقم‌ مي‌زند و برعكس‌
ليزا كه‌ در سال‌ 2001 مي‌نويسد، داستان‌ زندگي‌ ديروز دنيايي‌ را مي‌آفريند كه‌ قربانيانش‌ هنوز در هروله‌ي‌ مرگ‌ و زندگي‌ بسر مي‌برند. لورا و ريچارد با زندگي‌ واقعي‌ خويش‌، كتاب‌ داستان‌ ليزا را مي‌آفرينند يا ليزا با نوشتن‌ داستان‌ آن‌ها، زندگي‌شان‌ را شكل‌ مي‌بخشد!؟ آيا نويسنده‌اي ‌(شخصي‌ همچون‌ ليزا) كه‌ در سال‌ 2001 زندگي‌ مي‌كند، داستان‌ زني‌ را كه‌ در انگلستان‌ خودكشي‌ كرده‌ مي‌نويسد، يا زني‌ انگليسي ‌(شخصي‌ مانند ولف‌) با نگارش‌ داستاني‌، نويسنده‌اي‌ نيويوركي‌ را آفريده‌ و به‌ واقعيت‌ بدل‌ مي‌سازد!؟ زني‌ كه‌ در انگلستان ‌مي‌نويسد، آيا داستان‌ زني‌ نيويوركي‌ را مي‌نويسد كه‌ آن‌ ـ خود ـ دنيايي‌ست‌ كه‌ داستان‌ دنياي‌ مادر و پسري‌ را مي‌آفريند يا مي‌نويسد!؟ يازني‌ كه‌ در لوس‌ آنجلس‌ داستاني‌ را مي‌خواند، كه‌ زني‌ انگليسي‌ در كتابي‌ آفريده‌ است‌ و در آينده‌ به‌ واقعيتي‌ در قالب‌ نويسنده‌اي‌ نيويوركي ‌بدل‌ مي‌شود، سپس‌ همان‌ زن‌، داستان‌ واقعي‌ زندگي‌ لورا و ريچارد را مي‌نويسد كه‌ با تأثير از داستان‌ نويسنده‌اي‌ انگليسي‌ پديد آمده‌است‌؟! زني‌ كه‌ در لوس‌ آنجلس‌ داستاني‌ را مي‌خواند، آيا با تأثيرپذيري‌ از رفتارهاي‌ پريشان‌ يك‌ داستان‌، خود را به‌ سوي‌ جشن‌ وخودكشي‌ هدايت‌ مي‌كند، يا مادر و پسري‌ كه‌ واقعاً زندگي‌ مي‌كنند، داستاني‌ براي‌ دو نويسنده‌ي‌ تو در تو از واقعيت‌، ايده‌ يا خيال‌خواهند بود؟! ويرجينيا، زني‌ كه‌ خودكشي‌ كرده‌ با تولدي‌ دوباره‌ در نيويورك‌ به‌ زني‌ به‌ نام‌ ليزا بدل‌ مي‌شود؟ يا ليزا را مي‌توان‌ زني‌امروزي‌ دانست‌ و با تفاوت‌هايي‌ با زنان‌ ديروزي‌، كه‌ به‌ جاي‌ موضوع‌ تولد دوباره‌، معناي‌ تولد دوباره‌ را متجلي‌ مي‌سازد؟ سرگرداني‌، به ‌شخصيت‌هاي‌ كتاب‌ و فيلم‌ ساعت‌ها محدود نمي‌شود، بلكه‌ سطرها و دوربين‌ نيز چون‌ آنان‌ سرگردان‌اند؛ از شخصي‌ به‌ شخصي‌ ديگر، از جايي‌ به‌ جايي‌ ديگر، از زندگي‌اي‌ به‌ زندگي‌اي‌ ديگر و از دنيايي‌ به‌ دنياي‌ ديگر. از اين‌ نقطه‌ نظر ساعت‌ها در اوج‌ موفقيت‌ است‌
لورا با خود مي‌انديشد كه‌ چرا مي‌بايست‌ چنين‌ باشد. او صليب‌ كدام‌ راه‌ برنگزيده‌ را بر دوش‌ مي‌كشد؟ شكنجه‌گري‌ كه‌ كاملاً صبور و بي‌تفاوت‌ با هر لحظه‌، مرا در زجري‌ تلخ‌ فرو مي‌كوبد، حتي‌ گناه‌ خود در حق‌ مرا كتمان‌ مي‌كند و كمتر اثري‌ از شكنجه‌ بر وجودم‌ به‌جاي‌ مي‌گذارد. آخر اگر هزاران‌ بار زير شكنجه‌اش‌ طاقت‌ مي‌آورد، يكبار كافي‌ بود تا او با پناه‌ بردن‌ به‌ مرگ‌، به‌ آن‌ شكنجه‌ پايان‌ بخشد. اما او مادر بود و پسرش‌ و همسرش‌ به‌ غير از او كسي‌ را نداشتند!؟ ولي‌ علاوه‌ بر آن‌ تأويل‌ها، هر گاه‌ او مدام‌ خويشتن‌ را محكوم‌ ببيند وبا هر بار به‌ بن‌بست‌ رسيدن‌ راه‌ها، خود عقب‌نشيني‌ كند، تأويلي‌ ديگر سر برمي‌آورد: اين‌، ديگر شكنجه‌ي‌ آن‌ شكنجه‌گر است‌. او هربار به‌ جاي‌ كاستن‌ از زجرش‌، باز با مسؤول‌ و مقصر معرفي‌ كردن‌ او، زندگي‌اش‌ را دوباره‌ به‌ بن‌بست‌ مي‌كشاند. او حتي‌ مختار گزينش ‌مرگ‌ خويش‌ نبود، ولي‌ مي‌بايست‌ به‌ همه‌ كس‌ و همه‌ چيز پاسخ‌ گويد!؟ اما او كه‌ براي‌ رهايي‌ از خلاء تاريك‌ دروني‌ به‌ خودكشي‌ پناه‌ برده‌ بود، منصرف‌ مي‌شود و باز مي‌گردد! آيا او به‌ خاطر پسر و شوهرش‌ برگشته‌ است‌ يا به‌ خاطر خود، چون‌ از مرگ‌ مي‌ترسد؟ زيرا او در نهايت‌ با رفتن‌ به‌ كانادا، همسر و فرزندانش‌ را ترك‌ مي‌كند؟ اگر هزاران‌ بار برخاست‌ و ادامه‌ي‌ زندگي‌ به‌ خاطر عزيزانش‌ را برگزيد، حداقل‌ روزي‌ بود كه‌ به‌ خاطر خود ترك‌ آنان‌ را در پيش‌ گرفت‌ و روزهايي‌ ديگر كه‌ بر آن‌ جدايي‌ استمرار بخشيد. در همان‌ لحظه‌، كه ‌لورا از كشتن‌ خويش‌ منصرف‌ مي‌شود، ويرجينيا كه‌ به‌ چيزي‌ مي‌انديشد، مي‌گويد: «من‌ نزديك‌ بود كسي‌ را بكشم‌»! آيا چنين‌ ديالوگي‌ به‌برداشتي‌ نظر ندارد كه‌ مادر و پسر (اشخاصي‌ مثل‌ لورا و ريچارد) را داستاني‌ از انديشه‌ي‌ زني‌ انگليسي‌ (ويرجينيا) بپنداريم‌ كه‌ در آينده‌ به‌واقعيت‌ مي‌پيوندد
همسر ويرجينيا تا جايي‌ كه‌ در توان‌ دارد، با او مدارا مي‌كند، ولي‌ مرگ‌ و زندگي‌ چيزي‌ نيستند كه‌ بتوان‌ با آن‌ها به‌ راحتي‌ با احساسات‌كسي‌ بازي‌ كرد. او نيز از كوره‌ در مي‌رود. مگر من‌ چه‌ گناهي‌ كرده‌ام‌ كه‌ چنين‌ بدبختي‌هايي‌ مرتب‌ گريبان‌ زندگي‌ من‌ و همسرم‌ را مي‌گيرد. او از ويرجينيا مي‌پرسد: چرا بعضي‌ها بايد بميرند؟
ويرجينيا پاسخي‌ كه‌ مي‌دهد هرگز جوابي‌ براي‌ همسرش‌ نيست‌، آن‌ تنها پاسخي‌ست‌ كه‌ بي‌هيچ‌ پرسشي‌ از درون‌ ويرجينيا بر مي‌خيزد: «بعضي‌ها آن‌ قدر لحظات‌ را دشوار سپري‌ مي‌كنند كه‌ مرگ‌ برايشان‌ راه‌ نجاتي‌ خواهد بود»
در هر سه‌ دنياي‌ فيلم‌، قرار است‌ ميهماني‌ و جشني‌ برگزار شود، ولي‌ آن‌ با روح‌ حاكم‌ بر احساسات‌ انسان‌هايي‌ كه‌ در حال‌ غرق‌ شدن‌هستند، سازگاري‌ ندارد. چنين‌ تناقضي‌ به‌ دقت‌ اشاره‌ مي‌كند كه‌ در لحظات‌ فرو ريختن‌ اشخاص‌، "ريزش‌" از اتفاقاتي‌ دروني‌ست‌، نه‌ وقايعي‌ بيروني‌
ريچارد آرزوي‌ آن‌ را دارد تا مثل‌ ليزا، داستان‌ زندگي‌ اشخاص‌ را بنويسد. اما او خود نمي‌داند، كتابي‌ را كه‌ ليزا در قالب‌ ايده‌اي‌ نوشته‌ است‌، او با زندگي‌اش‌ خلق‌ كرده‌ است‌؟! با همان‌ تاوان‌هايي‌ كه‌ خودش‌ مي‌گفت‌
احساسات‌ شرم‌آور و گنگي‌ را كه‌ از درون‌ شخصيت‌هاي‌ زنان‌ فيلم‌ برمي‌خاست‌، چگونه‌ بايد تأويل‌ كرد؟ احساسات‌ زني‌ نسبت‌ به‌ زني‌، چگونه‌ براي‌ يك‌ مرد قابل‌ درك‌ خواهد!؟ پس‌ من‌ سكوت‌ كردم‌ و به‌ تماشا نشستم‌. نگاه‌شان‌ كردم‌، ديدم‌، اما چيزي‌ حس‌ نكردم‌! همان‌قدر سرد و عاري‌ از احساس‌ كه‌ آن‌ها در بقيه‌ي‌ قسمت‌هاي‌ ساعت‌ها بودند. مگر مي‌بايست‌ هر چيزي‌ را هر كسي‌ درك‌ كند؟ آيا مي‌بايست‌ همه‌ چيز را همه‌ كس‌ در همه‌ي‌ شرايط به‌ فهمند؟! آن‌ تأويلي‌ست‌ كه‌ خود به‌ نارسي‌ تأويل‌ شهادت‌ مي‌دهد
ريچارد خودكشي‌ مي‌كند و با پرتاپ‌ خويش‌ از بالاي‌ ساختمان‌، خود را رها مي‌سازد! او هر لحظه‌ي‌ زندگي‌ خويش‌ را با ترس‌ هولناك‌ ازدست‌ دادن‌ آن‌ چه‌ كه‌ دوست‌ مي‌داشت‌، سپري‌ كرده‌ بود؛ مادرش‌، ليزا و...; چيزي‌ كه‌ هميشه‌ از آن‌ مي‌ترسيد، يكبار بر سرش‌ آمد. مادرش‌ عاقبت‌ روزي‌ بي‌خبر رفت‌ و ديگر برنگشت‌! و حالا لحظه‌ شماري‌ براي‌ رفتن‌ ليزا!؟ پس‌ او ناگزير به‌ از دست‌ دادن‌ زندگي‌خودش‌ مي‌شود تا بيم‌ مداوم‌ از دست‌ دادن‌ را از دست‌ دهد
ويرجينيا نيز در پايان‌ فيلم‌، خودكشي‌ مي‌كند، ولي‌ آن‌ همان‌ صحنه‌هاي‌ خودكشي‌ زني‌ در ابتداي‌ ساعت‌هاست‌!! وقايع‌ بعدي‌ زندگي‌ اوتنها داستان‌ پيش‌ از مرگش‌ را متجلي‌ مي‌ساخت‌ و ما در حقيقت‌ از مرگ‌ او برخاسته‌ و نظاره‌گر زندگي‌ گذشته‌ي‌ وي‌ و حال‌ و آينده‌ي‌زندگي‌ و مرگ‌ ديگران‌ مي‌شويم‌!!! و تا پايان‌ ساعت‌ها، ما زندگي‌ يا مرگ‌ را تجربه‌ مي‌كنيم‌ و آن‌ ديگري‌ بعد از ما، زندگي‌ دوباره‌ مي‌يابد يا نمي‌يابد!؟ و آيا ما كه‌ اكنون‌ به‌ تجزيه‌ و تحليل‌شان‌ مي‌پردازيم‌، آن‌ها را به‌ ايده‌اي‌ بدل‌ ساخته‌ و در آن‌ دنيا مي‌آفرينيم‌، يا آن‌ها با روايات‌خود، ما را متأثر ساخته‌ و تحليل‌ ما و زندگي‌ پس‌ از اين‌ لحظات‌ ما را خلق‌ مي‌كنند
وقتي‌ كسي‌ نمي‌تواند از زندگي‌ لذت‌ ببرد و تنها مي‌بايست‌ منتظر خبرها و اتفاقات‌ ناگواري‌ بنشيند تا زندگي‌ سرد او را تاريك‌تر نيزسازد، چرا بايد زندگي‌ كند؟ به‌ خاطر ديگران‌; آن‌ تنها تأويلي‌ست‌ كه‌ مي‌تواند زنده‌ ماندن‌ چنين‌ اشخاصي‌ را توضيح‌ دهد. اما همه‌نمي‌توانند قهرماني‌ در سكوت‌ براي‌ ديگران‌ باشند
لورا، مادري‌ كه‌ عزادار زندگي‌ خود بود، سوگ‌ پسر را نيز بر آن‌ افزوده‌ يافت‌. اما او پيش‌ از اين‌، ريچارد و خانواده‌اش‌ را رها ساخته‌ بودو فرزندان‌ و همسرش‌ نيز با مرگي‌ ناخواسته‌، او را ترك‌ كرده‌اند! او مي‌گويد كه‌ مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ پشيمانم‌، اما آن‌ چه‌ معني‌ مي‌دهد، وقتي‌ كه‌انتخابي‌ نداري‌؟ ولي‌ اگر انتخابي‌ در كار نيست‌، پس‌ چگونه‌ اشخاصي‌ همچون‌ ريچارد و ويرجينيا، رفتن‌ را برگزيدند و كساني‌ مثل‌ لوراو ويرجينيا، ماندن‌ را
ليزا به‌ دخترش‌ اذعان‌ مي‌دارد، خوشي‌ او لحظه‌اي‌ در زندگي‌ بود كه‌ سعي‌ وي‌ بر تكرارش‌ بي‌حاصل‌ است‌; لبخند تلخ‌ پاياني‌اش‌ راچگونه‌ مي‌توان‌ تأويل‌ كرد، مگر تأثر و تأسفي‌ باززاييده‌ در زندگي‌ لبه‌ي‌ مرگ‌!؟ همان‌ گونه‌ كه‌ ساعت‌ها مي‌گويد: چرا همه‌ چيزاشتباه‌ست‌!؟ يا چنان‌ كه‌ ساعت‌ها نشان‌ مي‌دهد: به‌ چه‌ دليل‌ هر چيز حتي‌ وقتي‌ سرجايش‌ است‌، اشتباه‌ست‌؟! يا همان‌ طور كه "لحظاتي‌ غرق‌ در داستان‌ تا واقعيت‌" مي‌فهماند: چرا حتي‌ هنگامي‌ كه‌ هر چيز منطقي‌ به‌ نظر مي‌رسد، باز احساس‌ نازل‌ شده‌ از آن‌ اشتباه‌ست‌
...

0 Comments:

Post a Comment

<< Home