پرومته

وبلاگی است درخصوص نویسندگی خلاق در پردیسه های ادبیات و هنر

Monday, April 02, 2007

معراج نامه اي مجازي

"زندگي‌ الهي‌"; تراژدي‌، درام‌ و كمدي‌

آنچه‌ مي‌خوانيد، اثر در اثر و متن‌ در متني‌ است‌ كه‌ به‌ بازآفريني‌ و دگرآفريني‌ متوني ‌مي‌پردازد كه‌ زمينه‌ ارجاع‌ آثاري‌ همچون‌، كمدي‌ الهي‌ دانته‌، فاوست‌ گوته‌، فيلم‌كانال‌ آندره‌ وايدا و... است‌. آفرينشي‌ كه‌ از فيلم‌ شروع‌ شده‌، با غوطه‌ در كتبي‌ ادامه‌يافته‌ و با نقد و ديالوگي‌ كه‌ به‌ معراج‌ رفتگان‌ را فرا مي‌خواند، به‌ عنوان‌ اثري‌ با نام‌"زندگي‌ الهي‌" برگزيده‌ شده‌ است‌. آثاري‌ كه‌ مستقيماً در شكل‌ گيري‌ اين‌ اثر دخيل‌بوده‌اند، به‌ قرار ذيل‌اند: فيلم‌ كانال‌ از آندره‌ وايدا، كمدي‌ الهي‌ ( دوزخ‌، برزخ‌ وبهشت‌) از دانته‌، ارداويراف‌ نامه‌ از ارداويراف‌، سير العابد الي‌ المعاد از سنايي‌غزنوي‌، فاوست‌ از گوته‌ و صحراي‌ محشر از جمالزاده‌ از جمله‌ مهمترين‌ آنهاهستند
براي‌ آنكه‌ به‌ دوربيني‌ نزديك‌ و تجهيز شويد كه‌ در اين‌ اثر مدنظر است‌، به‌ يكي‌ ازآثار موردنظر نگاهي‌ تحليلي‌ مي‌اندازيم‌، و آن‌ كمدي‌ الهي‌ است‌. كمدي‌ الهي‌ اثري‌است‌ كه‌ زمينه‌ عطفي‌ كه‌ منتهي‌ به‌ آفرينش‌ آن‌ شده‌ است‌، يك‌ متن‌ نيست‌، بلكه‌ متون‌متكثري‌ است‌. اما همان‌ متون‌ متعدد نيز به‌ شكلي‌ در آن‌ اثر در هم‌ تنيده‌ شده‌اند كه‌كاملاً متمايز از هم‌ نيستند، از اين‌ روي‌ ما در كمدي‌ الهي‌ با متن‌ در متني‌ مواجه‌ايم‌كه‌ ما را از جهاني‌ به‌ جهاني‌ ديگر پاس‌ مي‌دهد. متن‌ مرجع‌ نخست‌ در كمدي‌ الهي‌،يك‌ معراج‌ نامه‌ است‌ كه‌ ما را در دوزخ‌ غوطه‌ مي‌دهد، به‌ برزخ‌ بيرون‌ مي‌كشد و تافراسوي‌ بهشت‌ عروج‌ مي‌دهد. متن‌ مرجع‌ دوم‌، يك‌ كتاب‌ مقدس‌ است‌. كتاب‌مقدسي‌ كه‌ زبان‌ معنويت‌ آن‌، نه‌ به‌ عهد عتيق‌ يا عهد جديد، بلكه‌ به‌ عهد ميانه‌ تعلق‌دارد. چرا كه‌ آن‌ استعاراتي‌ از كتب‌ مقدس‌ است‌ كه‌ روح‌ آنها را در فرمهايي‌ جديدمتجلي‌ مي‌سازد. متن‌ مرجع‌ سوم‌ به‌ پرديسه‌ ادبيات‌ تعلق‌ دارد و ما مشخصاً با اثري‌مواجه‌ هستيم‌ كه‌ هويت‌ خويش‌ را در دنياي‌ شعر و ادب‌ شكل‌ مي‌بخشد. از كيفيات‌كمدي‌ الهي‌ و ساير آثار مذكور، بيشتر سخن‌ خواهد رفت‌. جايي‌ كه‌ در
ديالوگهاي‌بينامتني‌، آنها را نازل‌ شده‌ خواهيم‌ يافت‌
اثر زندگي‌ الهي‌ كه‌ اكنون‌ در اختيار شماست‌ نيز تقليدي‌ از آثاري‌ ديگر نيست‌،بلكه‌ با بازآفريني‌ آنچه‌ در آثاري‌ همچون‌ كمدي‌ الهي‌، كانال‌، فاوست‌ و... خلق‌ شده‌است‌، به‌ دگرآفريني‌ آنها نيز مي‌پردازد. چرا كه‌ زندگي‌ الهي‌، از يك‌ طرف‌ داراي‌روح‌ آنهاست‌ كه‌ تعمداً در فرمهاي‌ جديد آفريده‌ مي‌شود تا معاني‌ آنها را مجددا" بازآفريني‌ كرده‌ باشد و از ديگر سوي‌ از آنها فراتر مي‌رود و معاني‌ ديروز را باآفرينش‌ معاني‌ متفاوت‌ امروز امتزاج‌ داده‌ و تكميل‌ مي‌كند. به‌ طوري‌ كه‌، مرزهاي‌آفرينش‌هاي‌ معاني‌ امروز را با ابطال‌ برخي‌ از معاني‌ با شأن‌ نزول‌ ديروز تعيين‌ كرده‌و دگرآفريني‌ مي‌كند. معراج‌ نامه‌اي‌ كه‌ پيام‌ وحي‌ هستي‌ را انعكاس‌ مي‌دهد، و ازديگر سوي‌ به‌ گستره‌ ادبيات‌ و هنر تعلق‌ دارد، علاوه‌ بر اين‌ كه‌ با در نظر گرفتن‌ آثارمشابه‌ پيش‌ مي‌رود، ابعاد بازآفريني‌ زندگي‌ الهي را شكل‌ مي‌بخشد. در حالي‌ كه‌عروج‌ آن‌، نه‌ در اين‌ جهان‌ و نه‌ در آن‌ جهان‌، بلكه‌ در جهان‌ بينامتني‌ تحقق‌ مي‌يابد،فرم‌ آن‌ دوگانه‌ يا سگانه‌ نيست‌، بلكه‌ يگانه‌ است‌، محتواي‌ آن‌ در بسياري‌ مواردمتفاوت‌ و حتي‌ متناقض‌ با بسياري‌ از باورهايي‌ است‌ كه‌ در معراج‌ نامه‌ها آمده‌ يانزد عامه‌ متداول‌ است‌ و نه‌ فيلم‌ است‌ و نه‌ شعر، بلكه‌ نقد و تحليل‌ است‌، و اين‌ همه‌تنها بخشي‌ از دگرآفريني‌ آن‌ را تحقق‌ مي‌بخشد
رگبار گلوله‌اي‌ مرا به‌ خود مي‌آورد! تيتراژ فيلمي‌ است‌ به‌ نام‌ كانال‌ از آندره‌ وايدا. پس‌ با او همراه‌ مي‌شوم‌.تصاويري‌ از شهري‌ جنگزده‌ است‌ كه‌ آوارها و آدمها بر روي‌ هم‌ مي‌غلتند. اشخاصي‌ كه‌ اسلحه‌ به دست‌گرفته‌اند، مبارزاني‌ به‌ نظر مي‌رسند كه‌ در حال‌ دفاع‌ هستند، ولي‌ اوضاع‌ جنگ‌ مدام‌ برايشان‌ وخيم‌تر مي‌شود
از وايدا پرسيدم‌ آنها كيستند؟
او به‌ معرفي‌شان‌ پرداخت‌: شخص‌ نخست‌ سرهنگ‌ زاگر، فرمانده‌ مبارزان‌ است‌. شخص‌ دوم‌ سرگرد ياييچ‌ كه‌مبارزي‌ است‌ فاقد باورهاي‌ ديني‌ و علايق‌ هنري‌. شخص‌ سوم‌ خانم‌ هانينكا، افسر ارتباطات‌ و چهارمين‌ نفر،سرگروهبان‌ كولا هستند و آخرين‌ نفري‌ كه‌ به‌ مبارزان‌ پيوسته‌، موسيقيدان‌ و آهنگ‌سازي‌ با ذوق‌ هنري‌ است‌، به‌نام‌ ميكائيل‌. آنها مجموعاً دو افسر وظيفه‌، دو افسر عادي‌ و بيست‌ داوطلب‌ براي‌ جنگيدن‌اند
جلوي‌ ديدگان‌ دوربين‌، ويرانه‌ها فرو مي‌ريزند و آتش‌ مي‌گيرند، مردم‌ سراسيمه‌اند و هر كسي‌ به‌ سويي‌ مي‌دود وبرخي‌ از ديگران‌ كمك‌ مي‌خواهند و بعضي‌ به‌ سايرين‌ ياري‌ مي‌رسانند
از وايدا مي‌پرسم‌، چه‌ خبر است‌، رستاخيز است‌!؟
او با فيلم‌ اشاره‌ مي‌كند كه‌ نه‌ ميدان‌ جنگ‌ است!!‌
اما ندايي‌ از پشت‌ سر ما، نجوا مي‌كند كه‌ دوزخ‌ است‌
هر دو پرسيديم‌: كيستي‌؟
پاسخ‌ مي‌دهد، ارداويراف‌ هستم‌، مراقب‌ باشيد
با يكديگر و با فيلم‌، در فيلم‌ همراه‌ مي‌شويم‌
مادري‌ سراغ‌ دخترش‌ را مي‌گيرد، او مضطربانه‌ مشخصات‌ دخترش‌ را براي‌ سايرين‌ بازگو مي‌كند. رفتار و گفتارش‌حكايت‌ از آن‌ دارد كه‌ او مي‌خواهد بر ترس‌ از دست‌ دادن‌ دخترش‌ فائق‌ آيد و بيش‌ از آن‌ كه‌ دل‌ به‌ كمك‌ ديگران‌بسته‌ باشد، نااميدانه‌ مي‌خواهد با تكرار گفتارش‌ بر عدم‌ باور نسبت‌ به‌ فاجعه‌اي‌ كه‌ بر وي‌ عارض‌ شده‌ است‌،تأكيد ورزيده‌ و از آن‌ طريق‌ خود را تسكين‌ دهد
مبارزاني‌ كه‌ ايماني‌ راسخ‌ دارند، به‌ درون‌ فاضلابها فرار كرده‌ يا پناه‌ مي‌برند. با ورود به‌ فاضلابها، بوي‌ تعفن‌ همه‌جا به‌ مشام‌ مي‌رسد و با خيسي‌ حاصل‌ از تماس‌ بدنمان‌ با پسابهاي‌ آن‌، حالم‌ آنقدر خراب‌ مي‌شود كه‌ نزديك‌است‌ بالا بياورم‌
ولي‌ وايدا به‌ من‌ مي‌گويد كه‌ نگران‌ نباش‌، چون‌ فيلم‌ است‌ و تو در آن‌ سوي‌ دوربين‌، آسيبي‌ نمي‌بيني‌
اندكي‌ به‌ خودم‌ مي‌آيم‌ و پس‌ از كمي‌ تأمل‌ مي‌توانم‌ با آنها بقيه‌ راه‌ را طي‌ كنم‌
كساني‌ كه‌ براي‌ دستگير كردن‌ يا تسليم‌ ساختن‌ مبارزان‌ تلاش‌ مي‌كنند، به‌ درون‌ فاضلابها گاز مي‌بندند.سراسيمگي‌ مبارزان‌ افزون‌تر مي‌گردد. هر كسي‌ به‌ سوي‌ راه‌ فرار يا سوراخي‌ مي‌گردد تا بتواند از طريق‌ آن‌ نفس‌بكشد. آن‌ فضا آنقدر دلگير است‌ كه‌ ما چند بار احساس‌ كرديم‌، همين‌ حالاست‌ كه‌ نفسمان‌ بند آمده‌ و خفه‌شويم‌
يكي‌ از مبارزان‌ با اضطراب‌ به‌ اين‌ سو آن‌ سو مي‌دود و سوراخي‌ كه‌ يكي‌ از خروجيهاي‌ فاضلاب‌ است‌، يافته‌ وبه‌ محض‌ اينكه‌ بيرون‌ مي‌رود، با رگبار گلوله‌ كشته‌ مي‌شود. رعب‌ به‌ گونه‌اي‌ مستولي‌ است‌ كه‌ وايدا نيز با تجديدخاطرات‌ گذشته‌اش‌، نوعي‌ دلمردگي‌ در چهره‌اش‌ هويدا مي‌شود، ولي‌ صدايي‌ در آن‌ نزديكي‌ مي‌گويد كه‌ راهي‌هست‌ و تنها بايد با رفتار منطقي‌ و معقول‌ بدنبال‌ راه‌ چاره‌ گشت‌
من‌، وايدا و ارداويراف‌ به‌ سوي‌ صدا بر مي‌گرديم‌ و چهره‌اي‌ را مي‌بينيم‌ كه‌ بسيار صبور به‌ ما مي‌نگرد. شخصي‌است‌ كه‌ دانته‌ در دوزخ‌، او را ويرژيل‌ ناميده‌ است‌. اما من‌ هر چقدر فكر مي‌كنم‌ نمي‌ توانم‌ بفهمم‌ كه‌ چطورشاعري‌ چون‌ ويرژيل‌ را نماد عقل‌ تأويل‌ كنم‌. براي‌ من‌ عمده‌ فلاسفه‌، به‌ خصوص‌ فلاسفه‌ يونان‌ باستان‌ به‌ عنوان‌نماد عقلانيت‌ تأويل‌ مي‌شوند. كمي‌ كه‌ بيشتر دقت‌ مي‌كنم‌، لحن‌ سقراط برايم‌ نزديكتر است‌
پس‌ با هم‌ بدنبال‌ خروجي‌ مناسب‌ و مطمئني‌ مي‌گرديم‌. سرهنگ‌ و ميكائيل‌ جلو مي‌روند. مدتي‌ توقف‌ مي‌كنيم‌تا كمي‌ از خستگي‌ راه‌ كاسته‌ باشيم‌
در ذهن‌ هر كسي‌ چيزي‌ مي‌گذرد و آنقدر افكار مشوش‌ و لجام‌ گسيخته‌ است‌ كه‌ پنداري‌ در درون‌ هر يك‌ از ما نيزجنگي‌ در جريان‌ است. با خود مي‌انديشم‌، هنگامي‌ كه‌ در شرايطي‌ ناگوار به سر مي‌بريم‌، آن‌ را دوزخ‌ تصور مي‌كنيم‌. اما وقتي‌ با شرايطي‌به‌ مراتب‌ بدتر روبرو مي‌شويم‌، تازه‌ مي‌فهميم‌ همان‌ اوضاع‌ كه‌ آن‌ را تنها ناخوشايند تصور مي‌كرديم‌، از چه‌ميزان‌ شرايط خوشايند و مطلوب‌ برخوردار بود كه‌ آن‌ را ناديده‌ گرفته‌ بوديم‌. در كانال‌ هنگامي‌ كه‌ مبارزان‌ باجنگ‌ دست‌ و پنجه‌ نرم‌ مي‌كردند، اوضاع‌ كنوني‌شان‌ را دوزخ‌ ديده‌ و شرايط گذشته‌ را زندگي‌اي‌ مطلوب‌ وچيزي‌ شبيه‌ برزخ‌ ارزيابي‌ مي‌كردند. اما وقتي‌ كه‌ به‌ فضلابها پناه‌ مي‌برند، در مي‌يابند كه‌ اكنون‌ دوزخ‌ واقعي‌اينجاست‌ و نبردهاي‌ شهري‌ را بايد برزخ‌ تأويل‌ كرد، ولي‌ واي‌، آنها در دوران‌ صلح‌، در چه‌ بهشتي‌ زندگي‌مي‌كردند و خود از آن‌ بي‌خبر بودند و آن‌ را زندگي‌اي‌ كسالت آور و تكراري‌ مي‌پنداشتند!!
شخصي‌ مي‌گويد كه‌ اگر تاكنون‌ به‌ مقصد نرسيده‌ايد، به‌ خاطر آن‌ است‌ كه‌ بر عقل‌ تكيه‌ كرده‌ايد، نه‌ ايمان‌. نگاههابه‌ سوي‌ او بر مي‌گردند، ايمان‌ است‌ كه‌ به‌ ما لبخند مي‌زند. دانته‌ او را بئاتريس‌ ناميده‌ است‌، اما من‌ هيچ‌ نكته‌برجسته‌اي‌ در او نمي‌بينم‌ تا وي‌ را نماد ايمان‌ تعريف‌ كنم‌، اگر چه‌ براي‌ علاقه‌ دانته‌ نسبت‌ به‌ بئاتريس‌ احترام‌قائلم‌. او از منظر من‌ بسيار به‌ ابراهيم‌ نزديك‌ مي‌نمايد، ولي‌ ترجيح‌ مي‌دهم‌ او را مورفيوس‌ بشمارم‌. همان‌شخصيتي‌ كه‌ من‌ در از آفرينش‌ تا غسل‌ تعميد او را سمبل‌ ايمان‌ تأويل‌ كردم‌
سقراط با لحني‌ تأمل‌ برانگيز به‌ مورفيوس‌ مي‌گويد كه‌، اگر از درايت‌ خالق‌ هر دو آنها آگاه‌ بودي‌، در مي‌يافتي‌ كه‌چرا تنها يكي‌ از آن‌ دو را نيافريد
چهره‌ مطمئن‌ مورفيوس‌ بر مي‌گردد
من‌ پا در مياني‌ مي‌كنم‌ و مي‌گويم‌ كه‌ هر يك‌ قابليتهاي‌ خود را داريد، چه‌ در دوزخ‌، چه‌ در برزخ‌ و چه‌ در بهشت‌و در هيچ‌ يك‌ از آنها به‌ روي‌ شما بسته‌ نخواهد بود، كه‌ ناگهان‌ متوجه‌ مي‌شوم‌ سقراط دهان‌ مي‌گزد و به‌ سويي‌اشاره‌ مي‌كند. اسپينوزا بود كه‌ با تأمل‌ به‌ من‌ مي‌نگريست‌ و اين‌ استدلالم‌ برايش‌ آنقدر اثبات‌ شده‌ بود كه‌ هيچ‌تغيير حالتي‌ را در او بر نمي‌انگيخت‌ و كاملا" عادي‌ در ميان‌ ما ايستاده‌ بود تا اگر خطايي‌ گفتيم‌، تصحيحش‌ كند،اما چيزي‌ نگفت‌ و تنها سكوت‌ كرد
همگي‌ تصميم‌ مي‌گيريم‌ به‌ جستجوي‌ خويش‌ ادامه‌ دهيم‌. اكنون‌ تا كمر در گنداب‌ فرو رفته‌ايم‌. هنوز مسافت‌زيادي‌ طي‌ نكرده‌ايم‌ كه‌ ناگهان‌ گه‌ و كثافت‌ از درون‌ يكي‌ از سوراخها با فشار زياد به‌ گونه‌اي‌ به‌ روي‌ سر وصورتمان‌ مي‌ريزد كه‌ بخشي‌ از آن‌ وارد دهان‌ و بيني‌مان‌ شده‌ و باقيمانده‌اش‌ روي‌ صورتمان‌ مي‌ماسد. همگي‌بيزار و كلافه‌ به‌ نظر مي‌رسند. همه‌ به‌ غير از وايدا عصباني‌ مي‌شوند. او از آنچه‌ كه‌ آنقدر طبيعي‌ آفريده‌، راضي‌ به‌نظر مي‌رسد. من‌ در دلم‌، وايدا را تحسين‌ مي‌كنم‌. چقدر طبيعي‌ با زبان‌ سينما، دوزخ‌ را در اين‌ جهان‌ ترسيم‌ كرده‌و برايمان‌ محسوس‌ ساخته‌ است‌. اما به‌ بقيه‌ چيزي‌ نمي‌گويم‌، چون‌ آنها از سينما چيزي‌ نمي‌دانند، چه‌ رسد به‌ميزانسن‌، طراحي‌ صحنه‌، فيلمبرداري‌، فرم‌، نقد و
...
در همين‌ هنگام‌ يكي‌ از ما سرودي‌ مي‌خواند: وحشت‌ دوزخ‌ در چهره‌ ماست‌، وحشت‌ از مرگ‌، وحشت‌ از دوزخ‌، در حالي‌ كه‌ براي‌ خارج‌ شدن‌ از آن‌ يكديگر
...
ابتدا به‌ نظر مي‌رسد كه‌ اين‌ ميكائيل‌ است‌ كه‌ متأثر شده‌ و آواز مي‌خواند، ولي‌ وقتي‌ بيشتر دقت‌ مي‌كنيم‌،مي‌بينيم‌ كه‌ او دانته‌ است‌ كه‌ مي‌خواند و ميكائيل‌ تنها با او هم‌آوايي‌ مي‌كند
ميكائيل‌ مي‌گويد، صداي‌ باران‌ است‌، مي‌شنويد؟ همه‌ چيز در اطراف‌ ما آواز مي‌خواند، مي‌شنويد؟ صداي‌موسيقي‌ است‌
سرگرد كه‌ اصلاً ذوق‌ هنري‌ ندارد، صداي‌ او را قطع‌ مي‌كند و با سرزنش‌ مي‌گويد، چه‌ مي‌گويي‌، صداي‌ غرش‌آب‌ است‌. آنقدر به‌ گفته‌هاي‌ خود اطمينان‌ دارد كه‌ به‌ چهره‌ هيچ‌ يك‌ از ما نگاه‌ نمي‌كند تا تأويلي‌ ديگر نيز درذهنش‌ سايه‌ روشن‌ شود
ميكائيل‌ كه‌ مسحور آن‌ صداها شده‌، مي‌گويد: «مي‌شنوم‌ چه‌ زيباست‌، بالاخره‌ شنيدم»، و در حالي‌ كه‌ مات‌ زده‌شده‌، سرگرد چند سيلي‌ محكم‌ به‌ او مي‌زند تا به‌ خود آيد، ولي‌ فايده‌اي‌ ندارد. ميكائيل‌ در حالي‌ كه‌ ادامه‌مي‌دهد: "همه‌ ما اينجا زنده‌ به‌ گور شده‌ايم‌، راهي‌ براي‌ نجات‌ نيست‌"، و سپس‌ شروع‌ به‌ دميدن‌ سازي‌ مي‌كند
مورفيوس‌ مي‌گويد، اين‌ صور اسرافيل‌ است‌، از اين‌ پس‌ ما مردگان‌ ديروز و زندگان‌ امروز خواهيم‌ بود. اما ميكائيل‌به‌ گونه‌اي‌ غريب‌ بدنبال‌ صداها مي‌رود تا زندگي‌ در دوزخ‌ را براي‌ خود تحمل‌پذير سازد
هومر كه‌ تا آن‌ لحظه‌ متوجه‌ حضور او نشده‌ بوديم‌، آهي‌ مي‌كشد. با وجود غمي‌ كه‌ از حالات‌ ميكائيل‌ و اوضاع‌موجود بر او نشسته‌ است‌، رو به‌ دانته‌ كرده‌ و مي‌گويد، از اين‌ كه‌ اشعارش‌ توانسته‌ لااقل‌ هنرمندان‌ را تسكين‌دهد، بايد خرسند باشد. ولي‌ دانته‌ پاسخ‌ مي‌دهد، هدف‌ اصلي‌ او تسكين‌ نبوده‌، بلكه‌ مي‌خواسته‌ راه‌ را به‌ديگران‌ نشان‌ دهد، اگر چه‌ تسكين‌ دردها و غمها نيز بهتر از تحمل‌ زجرآور آنهاست‌
سنائي‌ غزنوي‌ مي‌گويد، درست‌ است‌ و اشعاري‌ را در تأييد آن‌ مي‌خواند:
«روز آخر به‌ راه‌ باريكي‌ ديدم‌ اندر ميان‌ تاريكي‌
پيرمردي‌ لطيف‌ و نوراني‌ همچو در كافري‌ مسلماني‌
شرم‌ روي‌ و لطيف‌ و آهسته‌ چست‌ و نغز و شگرف‌ بايسته‌
گفتم‌ اي‌ شمع‌ اين‌ چنين‌ شبها وي‌ مسيحاي‌ اين‌ چنين‌ بتها»
در حالي‌ كه‌ سنائي‌ اشعارش‌ را مي‌ خواند، لبخندي‌ بر لبان‌ دانته‌ نشست‌، اما هنوز اشعارش‌ تمام‌ نشده‌ بود كه‌پژواك‌ مبهم‌ و ترسناكي‌ به‌ گوش‌ مي‌رسد. همگي‌ متوجه‌ صدا شده‌ و به‌ سوي‌ آن‌ كشيده‌ مي‌شويم‌. زوزه‌هاي‌وحشتناكي‌ است‌ كه‌ غايت‌ ترس‌ را مستولي‌ مي‌سازند
دانته‌ مي‌گويد، صداي‌ عفريتها و ديوهاي‌ انتهاي‌ دوزخ‌ است‌ و ارداويراف‌ گفته‌هاي‌ او را تصديق‌ مي‌كند
ارسطو مي‌گويد بايد نزديكتر برويم‌ تا متوجه‌ شويم‌. جملگي‌ به‌ جستجوي‌ خود ادامه‌ مي‌دهيم‌. آن‌ طرف‌ترانساني‌ را مي‌يابيم‌ كه‌ ناله‌ مي‌كند
ارسطو مي‌گويد، ديديد تنها صداي‌ ناله‌اي‌ بود كه‌ با انعكاس‌ چنان‌ به‌ نظر مي‌رسيد. اما مورفيوس‌ مي‌گويد، توجه‌نداري‌ كه‌ همين‌ فرياد درون‌ او، چند برابر پژواكي‌ كه‌ به‌ گوشمان‌ رسيد، طنين‌ داشت‌ و دوزخ‌ واقعي‌ در درون‌انسانهاست‌، نه‌ بيرون‌
ارسطو كه‌ به‌ نظر مي‌رسيد تاكنون‌ به‌ اين‌ نكته‌ توجه‌اي‌ نكرده‌ بود، كمي‌ جا مي‌خورد
وايدا مي‌گويد، به‌ نظر مي‌رسد كه‌ ما جملگي‌ براي‌ همين‌ به‌ اينجا آمده‌ايم‌ و تنها از طرق‌ مختلف‌ به‌ آن‌ مي‌رسيم‌
سرهنگ‌ از گروهبان‌ مي‌خواهد تا به‌ مردم‌ بگويد كه‌ راه‌ مي‌افتيم‌ و بدنبالمان‌ بيايند. گروهبان‌ از مردم‌ مي‌خواهد تاحركت‌ كنند، ولي‌ آنها مي‌گويند كه‌ خسته‌اند و فعلا ناي‌ راه‌ رفتن‌ ندارند. اما گروهبان‌ حقيقت‌ را به‌ سرهنگ‌مطرح‌ نمي‌كند و مي‌گويد كه‌ آنان‌ به‌ دنبالمان‌ مي‌آيند
از آن‌ سوي‌، تعدادي‌ از مبارزان‌ به‌ خروجي‌ مي‌رسند كه‌ مسدود شده‌ است‌. سرگرد نيز از خروجي‌اي‌ بيرون‌مي‌آيد كه‌ نيروهاي‌ دشمن‌ منتظر اويند. عده‌اي‌ ديگر از مردم‌ نيز از فاضلاب‌ بيرون‌ آمده‌ و اسير شده‌اند. جنازه‌برخي‌ نيز گوشه‌ ديوار افتاده‌ و به‌ نظر مي‌رسد كه‌ تيرباران‌ شده‌ باشند. سرگرد را خلع‌ سلاح‌ مي‌كنند و او گريه‌مي‌كند و سوي‌ جوخه‌اي‌ مي‌ايستد تا تيربارانش‌ كنند
دانته‌ مي‌گويد به‌ خاطر ضعف‌ ايمانشان‌ است‌ و مورفيوس‌ تأييد مي‌كند. ولي‌ من‌ مي‌گويم‌ كه‌ دشمنان‌ مبارزان‌ نيزايمان‌ دارند و آن‌ هرگز براي‌ حقانيت‌ كافي‌ نيست‌. دانته‌ نگاه‌ چپ‌ چپي‌ به‌ من‌ مي‌كند و انگار مي‌گويد كه‌ به‌ تويه‌تازه‌ از راه‌ رسيده‌ چه‌، كه‌ بخواهي‌ آراء مرا محك‌ زده‌ يا تصحيح‌ كني‌!! اما همان‌ موقع‌ ويرژيل‌ نگاه‌ پرمعنايي‌ به‌دانته‌ مي‌كند و به‌ او مي‌فهماند كه‌ او خود نيز هنگامي‌ كه‌ شاعري‌ نورسيده‌ بوده‌ با ويرژيل‌ در كمدي‌ الهي‌ چنين‌كرده‌ است‌. آنگاه‌ نگاههاي‌ همگي‌ حضار به‌ گونه‌اي‌ در هم‌ مي‌آميزد كه‌ انگار تصحيح‌ و تكميل‌ كارههاي‌ گذشته‌را وظيفه‌ مشروع‌ خود ديده‌ و تأكيد مي‌كنند
ماني‌ كه‌ به‌ نظر مي‌رسد، كمي‌ صبر كرده‌ بود تا پاسخ‌ مرا در فرصتي‌ مناسب‌ بدهد با طمأنينه‌ به‌ من‌ مي‌گويد كه‌ايمان‌ مبارزان‌ راه‌ تاريكي‌ به‌ دوزخ‌ منتهي‌ مي‌شود، ولي‌ ايمان‌ مبارزان‌ نور به‌ بهشت‌. ارداويراف‌ با همان‌ زبان‌ عهدعتيق‌ خود مي‌افزايد: بدكيشان‌ گونه‌ گونه‌ روانشان‌ پادافره‌ برد
اما من‌ مي‌گويم‌ كه‌ تاريخ‌ گذشته‌ ما پر است‌ از جناياتي‌ كه‌ مبارزان‌ نور با ايماني‌ كور و فاقد انديشه‌ مرتكب‌ شدندو ايمان‌ به‌ تنهايي‌ گاه‌ مي‌تواند انسان‌ را تا ژرفاي‌ دوزخ‌ به‌ زنجير كشد
سقراط و ارسطو لبخند رضايتي‌ مي‌زنند
پولس‌ رسول‌ با تأييد گفته‌هايم‌، مي‌افزايد: مسيح‌ در عروج‌ خود به‌ آسمان‌ بسياري‌ از متدينان‌ بني‌اسرائيل‌ را دراعماق‌ دوزخ‌ يافته‌ بود
به‌ محض‌ اينكه‌ سخنان‌ پولس‌ بدينجا رسيد، يك‌ دسته‌ شاعر پارسي‌ با معراج‌نامه‌هايشان‌ بر سرمان‌ نازل‌ شدند
وحشي‌ بافقي‌: محمد بشر و اسرا بعبده‌ زمان‌ را نظم‌ عقد روز و شب‌ ده‌
خاقاني‌ شرواني‌: بر قمه‌ قبه‌ فلك‌ رفت‌ تا قله‌ قبله‌ ملك‌ رفت‌
جامي‌: عشق‌ رگ‌ جانش‌ كشيدن‌ گرفت‌ دل‌ پي‌ جانانش‌ طپيدن‌ گرفت‌
سلمان‌ ساوجي‌: خيال‌ فكر و عقل‌ و روح‌ را ماند به‌ صحراي‌ فلك‌ تنها برون‌ راند
امير خسرو دهلوي‌: ديد آنچه‌ عبارتش‌ نسنجد در حوصله‌ خرد نگنجد
ديدار خداي‌ ديد بي‌غيب‌ گفتار ز حق‌ شنيد بي‌ريب‌
نظامي‌ گنجوي‌: ديده‌ پيمبر، نه‌ به‌ چشمي‌ دگر بلكه‌ بدين‌ چشم‌ سر، اين‌ چشم‌ سر
ديدن‌ آن‌ پرده‌ مكاني‌ نبود رفتن‌ آن‌ را زماني‌ نبود

شهريار: كتاب‌ آفرينش‌ پيش‌ پاي‌ او ورق‌ مي‌ خورد مباحث‌ در مباحث‌ در شكفتن‌ ها حكايت‌ بود
نمايش‌نامه‌ها از سرنوشت‌ نوري‌ و ناري‌ كه‌ از سجين‌ به‌ عليين‌ سماواتش‌ سرايت‌ بود

ابوالعلاء المعري‌ مي‌گويد، نيازي‌ نيست‌ تا براي‌ ديدن‌ دوزخ‌ به‌ آسمانها رفت‌، مي‌توان‌ آن‌ را در دنياي‌ خودمان‌ نيزتجربه‌ كنيم‌، همان‌ گونه‌ كه‌ من‌ با چشمان‌ خود به‌ روي‌ زمين‌، شكنجه‌ بسياري‌ از نيكوكاران‌ و حتي‌ باايمانان‌ را به‌دستان‌ متدينان‌ و باايماناني‌ ديگر ديدم‌، چرا كه‌ متهم‌ به‌ كفر و زندقه شده بود
جمالزاده‌ افزود، همان‌ گونه‌ كه‌ من‌ در اين‌ جهان‌، اهل‌ دوزخ‌ و بهشت‌ را مشاهده‌ كردم‌ و آفتابه‌ دزدي‌ را كه‌ به‌خاطر روزيه‌ خانواده‌اش‌ دزدي‌ مي‌كرد، بهشتي‌ و بازاري‌اي‌ كه‌ مي‌خواست‌ با هوچي‌گري‌ و شارلاتان‌ بازي‌، سرخدا را هم‌ كلاه‌ بگذارد، دوزخي‌ يافتم‌ و فاحشه‌ بي‌پناهي‌ را كه‌ ناچار به‌ خودفروشي‌ شده‌ بود و كساني‌ را كه‌چنان‌ قباحتي‌ را در حق‌اش‌ مرتكب‌ شده‌ و او را بي‌آبرو نيز ساختند، بخشيده‌ بود، شأن‌ نزول‌ هلهلويا (كلمه‌اي‌كه‌ در عهد عتيق‌ براي‌ توصيف‌ عظمت‌ و كبريايي‌ خداوند گفته‌ مي‌شود) و درود بانگ‌ حق‌ تأويل‌ كرده‌ وحاجي‌اي‌ را كه‌ همان‌ زن‌ معصوم‌ را فاحشه‌ و بدنام‌ ساخته‌ و جانماز نيز آب‌ مي‌كشيد، در دوزخ‌ رهسپار ديدم‌
وايدا وسط حرف‌ مي‌پرد و مي‌گويد، چنين‌ چيزهايي‌ در فيلم‌ نيست‌ و ما بايد موضوعهاي‌ موجود در فيلم‌ رادنبال‌ كنيم‌
اما من‌ مي‌گويم‌ چنان‌ ضرورتي‌ وجود ندارد، به‌ خصوص‌ اينكه‌ حيطه‌اي‌ كه‌ از آن‌ سخن‌ مي‌گوييم‌، آنقدر وسيع‌است‌ كه‌ در دايره‌ فيلم‌ كانال‌ يا هر اثر واحد ديگري‌ نمي‌گنجد و مي‌توان‌ با همين‌ مباحثمان‌، اثر ديگري‌ خلق‌ كردكه‌ هم‌ گستره‌ مطالب‌ مطرح‌ شده‌ در آثار گذشته‌ را كه‌ پيرامون‌ دوزخ‌، برزخ‌ و بهشت‌ است‌، شامل‌ شده‌ و هم‌مسائل‌ جديدي‌ را طرح‌ كرده‌ و در صورت‌ ممكن‌ برخي‌ را پاسخ‌ گويد. همان‌ طور كه‌ هر يك‌ از شما با آثار پيش‌از خود كرديد
پس‌ از كمي‌ مكث‌، من‌ مي‌افزايم‌: اصلا" چرا راه‌ دور برويم‌، مگر خودت‌ در كانال‌ چنين‌ نكردي‌ و بسياري‌ ازچيزهايي‌ را كه‌ دانته‌، " الهي‌" آفريده‌ بود، تو در كانال "انساني" تغيير داده‌ و تأويل‌ كردي‌. دوزخ‌ او را به‌ فاضلاب‌،شاعر و راهنماي‌ وي‌ را فرمانده‌ و رهروان‌ را به‌ مبارزان‌ بدل‌ ساختي‌
گوته مي گويد: دقيقاً موافقم‌ و اين‌ همان‌ كاري‌ است‌ كه‌ من‌ مشابه‌اش‌ را در فاوست‌ كردم‌. سه‌ گانه‌ كمدي‌ الهي‌ رابه‌ دوگانه‌ در فاوست‌ بدل‌ ساختم‌. راهنماي‌ دانته‌ را كه‌ در دوزخ‌ و برزخ‌، عقل‌ بود، به‌ شيطان‌ بدل‌ ساختم‌ تا نشان‌دهم‌ كه‌ اين‌ وسوسه‌هاي‌ انساني‌ است‌ كه‌ در بسياري‌ از موارد راهنماي‌ اوست‌. ويرژيل‌، دانته‌ را به‌ دنياهاي‌ دگردر دوزخ‌ و برزخ‌ مي‌برد، ولي‌ من‌ فاوست‌ را با راهنمايي‌ شيطان‌، به‌ درون‌ جامعه‌ انساني‌ و معناهاي‌ آفريده‌ شده‌در غمها و شاديهاي‌ و مهمتر از همه‌، تأويلهاي‌ برخواسته‌ از گزينشها و تصميمات‌ انسانها هدايت‌ مي‌كنم. در فاوست، شيطان با فاوست پيمانی می بندد مبنی بر اين که او راه بهره مندی از لذات زمينی را به فاوست بياموزد و فاوست دانشش را در خدمت شيطان قرار دهد، در ازای آن، هنگامی که فاوست به دنيای ديگر رفت، روح او از آن شيطان خواهد بود. اما هنگامی که فاوست می ميرد، شيطان نمي تواند روحش را تسخير کند، چرا که علم فاوست موجب نجات انسانها شده است، نه گمراهی شان. گوته به من رو می کند و می گويد چرا حرف در دهنم می گذاری؟ من می گويم خوب تو هر چی دلت می خواد بگو. گوته می گويد، آها، داشتم می گفتم که شيطان با فاوست پيمانی می بندد که به او بياموزد از لذات زمينی بهره ببرد و در ازای آن فاوست مردم را گمراه سازد. فاوست در ابتدا چنين می کند، ولی در انتهای فاوست از فرامين شيطان سر باز می زند، از اين روی وقتی می ميرد، فرشتگان روحش را به آسمانها می برند‌
در همين‌ هنگام‌ ميلتون‌ خطاب‌ به‌ گوته‌ مي‌گويد، چيزي‌ را از قلم‌ نيانداخته‌اي‌؟
گوته‌ متوجه‌ منظورش‌ مي‌شود و مي‌افزايد: البته‌ در بهره‌گيري‌ از شيطان‌ در اثرم‌ تحت‌ تأثير بهشت‌ گمشده‌ ميلتون‌نيز بوده‌ام‌ و به‌ خصوص‌ در فضاي‌ سرشار از استعارات‌ فاوست‌، به‌ نوعي‌ به‌ بازآفريني‌ بهشت‌ گمشده‌ متوسل‌شدم‌، اگر چه‌ محتواهاي‌ بسيار متفاوتي‌ با استنتاجهاي‌ بهشت‌ گمشده‌ داشتم‌ و از اين‌ نقطه‌نظر به‌ دگرآفريني‌روي‌ آوردم. ميلتون‌ مي‌گويد و مهمتر از همه‌، دانته‌ در كمدي‌ الهي جهان‌ را برحسب‌ عدالت‌ پاداش‌ و جزا مي‌دهد، ولي‌ من‌ باكمك‌ گرفتن‌ از انديشه‌ آگوستينوس‌، در بهشت‌ گمشده‌ مجسم‌ مي‌كنم‌ كه‌ اگر ملاك‌ تنها عدالت‌ باشد، همگي‌موجودات‌ به‌ ورطه‌ هلاك‌ خواهند غلتيد، و تنها به‌ سبب‌ بخشش‌ خالق‌ هستي‌ است‌ كه‌ مخلوقات‌ به‌ وادي‌نجات‌ گام‌ خواهند گذاشت‌
مورفيوس‌ كه‌ از حضور گوته‌ ناراحت‌ به‌ نظر مي‌رسد، از جمع‌ مي‌پرسد كه‌، چه‌ كسي‌ او را دعوت‌ كرده‌ است‌؟
من‌ مي‌گويم‌ نيازي‌ به‌ دعوت‌ ديگري‌ نبوده‌ و هر كس‌ كه‌ در اين‌ عرصه‌ حرفي‌ براي‌ گفتن‌ دارد مي‌تواند در ميان‌ ماحاضر شود، همان‌ طور كه‌ خودتان‌، يك‌ به‌ يك‌ به‌ جمع‌مان‌ ملحق‌ شديد
سن‌ برنارد وسط حرف‌ مي‌پرد و مي‌گويد، هر كسي‌ نمي‌تواند در اين‌ پرديسه‌ قدم‌ گذارد و بايد عاشق‌ باشد
من‌ مي‌گويم‌ تا عشق‌ را چه‌ تأويل‌ كني‌. اگر منظورت‌ صرفاً تأييد و تمجيد مكرر قديسان‌ است‌، چنان‌ كه‌ تو كردي‌،من‌ آن‌ را عشق‌ نمي‌دانم‌ و بر اين‌ باورم‌ كه‌ با آن‌ تا به‌ درگاه‌ كمال‌ دوستي‌ نخواهي‌ رسيد، چه‌ به‌ جاي‌ عرش‌ اعلاءو وصال‌ معشوق‌. گذشت‌ در تمام‌ زندگي‌ به‌ گونه‌اي‌ كه‌ چيز پربهايي‌ را نه‌ براي‌ خود و حتي‌ پاداش‌ خداوندي و بهشت،‌ بلكه‌ براي‌ ديگري‌ فدا كني‌، عشق‌ است‌ و تو و هر شخص‌ ديگري‌ كه‌ به‌ هر مقدار آن‌ را در زندگي‌ ديگران‌خلق‌ كرديد، محق‌ خواهيد بود
موقعي‌ كه‌ سر خود را بالا گرفتم‌، سن‌ برنارد نبود، تنها چهره‌ مادرم‌ را ديدم‌ كه‌ با مهر به‌ من‌ مي‌نگريست‌ و من‌ ازبيان‌ آنچه‌ كه‌ او در زندگي‌اش‌ آفريده‌ بود، و من‌ تنها حرفش‌ را مي‌زدم‌، شرمنده‌ شدم‌ و سر خود را به‌ زير افكندم‌.فكر مي‌كنم‌ كه‌ اگر هر يك‌ از شما خوانندگان‌ به‌ جاي‌ من‌ بوديد، چهره‌ مادر خود را در آن‌ جايگاه‌ اعلاءمي‌ديديد
سرهنگ‌، گروهبان‌ و يكي‌ از مبارزان‌ به‌ يكي‌ از خروجي‌ها مي‌رسند. هيجان‌ زده‌ مي‌شوند. گروهبان‌ باز به‌ دروغ‌مي‌گويد كه‌ بقيه‌ بدنبالمان‌ مي‌آيند. اما دشمنان‌، خروجي‌ را بسته‌اند و سيم‌ خاردار و نارنجكهايي‌ كه‌ تعبيه‌شده‌اند، مانع‌ از خروج‌ مبارزان‌اند. مبارزي‌ كه‌ با آنهاست‌، سعي‌ مي‌كند نارنجكها را يك‌ به‌ يك‌ خنثي‌ كند. اماوقتي‌ مي‌خواهد آخرين‌ نارنجك‌ را خنثي‌ سازد، پايش‌ مي‌لغزد و نارنجك‌ منفجر مي‌شود. سرهنگ‌ و گروهبان‌متأثر مي‌شوند، ولي‌ مي‌بينند كه‌ بر اثر انفجار، سيمهاي‌ خاردار و موانع‌ از بين‌ رفته‌اند و راه‌ نجات‌ باز شده‌ است‌.هنگام‌ عبور از خروجي‌ با جنازه‌ مبارزي‌ كه‌ جانش‌ را فداي‌ آزادي‌شان‌ كرده‌ است‌، مواجه‌ مي‌شوند تايادآوري‌اي‌ باشد كه‌ بدانند چه‌ كساني‌ با نثار خون‌ خود موجب‌ نجات‌ آنان‌ از دوزخ‌ شده‌اند. جنازه‌ او همچون‌پرچمي‌ برفراز آن‌ راه‌ نجات‌ برافراشته‌ مي‌ماند
سرهنگ‌ و گروهبان‌ از خروجي‌ بيرون‌ مي‌آيند، ولي‌ از مردم‌ خبري‌ نمي‌شود. گروهبان‌ به‌ سرهنگ‌ مي‌گويد كه‌ به‌دروغ‌ به‌ وي‌ گفته‌ است‌ مردم‌ بدنبال‌ آنها مي‌آيند. سرهنگ‌ عصباني‌ شده‌ و با شليك‌ گلوله‌اي‌، گروهبان‌ رامي‌كشد!؟ به‌ نظر مي‌رسد كه‌ وايدا با چنين‌ روايتي‌ درصدد است‌، اين‌ هماني‌اي‌ را با شخصيت‌ يهودا وجايگاهش‌ در دوزخ‌ دانته‌ ايجاد كند
من‌ مي‌گويم‌ اين‌ شخصيت‌ بسيار نامأنوس‌ است‌. اما دانته‌ مي‌گويد، نه‌ اشتباه‌ مي‌كني‌، او همچون‌ شخصيت‌يهوداي‌ خائن‌ در انتهاي‌ كمدي‌ الهي‌، درخور است‌ كه‌ اينبار به‌ جاي‌ خيانت‌ به‌ خداوند، به‌ انسانها خيانت‌ كرده‌است‌
من‌ پاسخ‌ مي‌دهم‌، برايم‌ قابل‌ درك‌ نيست‌ كه‌ چگونه‌ شخصي‌ كه‌ خائن‌ است‌ و از رياكاران‌ نيز پست‌تر است‌، به‌سادگي‌ به‌ خيانت‌ خود لب‌ به‌ سخن‌ مي‌گشايد!؟ مگر اين‌ كه‌ نقش‌ خائنانه‌ تنها لعابي‌ باشد براي‌ رازي‌ كه‌ درپشت‌ آن‌ مستتر است‌. از اين‌ روي‌ وايدا در تجلي‌ اين‌ كاراكترش‌ به‌ هيچ‌وجه‌ موفق‌ نيست‌، اگر چه‌ تو هم‌ جايگاه‌خائنين‌ را كم‌ و بيش‌ مناسب‌ درك‌ كردي‌، ولي‌ مصاديق‌ آن‌ را به‌ درستي‌ نمي‌شناختي‌ و هر كسي‌ كه‌ بر او مهرخيانت‌ چسبيده‌ است‌، خائن‌ به‌ شمار نمي‌رود و جايي‌ در غايت‌ عشق‌ ناگزير خواهي‌ بود كه‌ حتي‌ بدنام‌ شوي‌ ويوغ‌ آن‌ را بر دوش‌ كشي‌ و چنان‌ جايگاهي‌ اگر در جهان‌ پست‌ترين‌ ارزيابي‌ شود، در عالم‌ معنويت‌، والاترين‌جايگاهي‌ است‌ كه‌ يك‌ انسان‌ مي‌تواند بدان‌ دست‌ يابد
اسپينوزا اشك‌ در چشمانش‌ حلقه‌ مي‌زند، و آنگاه‌ زندگي‌ و لعنت‌نامه‌ او براي‌مان‌ تداعي‌ مي‌شود و همگي‌ديدگان‌ به‌ زير مي‌افكنيم‌
سرهنگ‌ به‌ اطراف‌ نگاه‌ مي‌كند، تشخيص‌ مي‌دهد كه‌ راه‌ نجات‌ است‌ و از كمين‌ و دشمن‌ خبري‌ نيست‌. اما مردم‌راه‌ را نمي‌شناسند و بايد كسي‌ رفته‌ و آنها را راهنمايي‌ كرده‌ و از دوزخ‌ نجات‌ دهد. سرهنگ‌ لحظه‌اي‌ مردداست‌، با نگاهي‌ كه‌ مطمئن‌ نيست‌ آيا دوباره‌ سالم‌ برگردد يا نه‌، تصميم‌ مي‌گيرد پايين‌ رود. تا نيمه‌ به‌ درون‌فاضلاب‌ فرو رفته‌ و مكثي‌ مي‌كند تا يكبار ديگر و اينبار شايد براي‌ آخرين‌ بار، آزادي‌ را تجربه‌ كرده‌ باشد
اين‌ صحنه‌ بي‌نظير است‌ و مو به‌ تنمان‌ راست‌ مي‌شود. اما همگي‌ ما با وجود تحسين‌ وايدا در خلق‌ چنين‌سكانسي‌، نگاهي‌ معنادار به‌ او مي‌كنيم‌ تا متذكر شده‌ باشيم‌ كه‌ براي‌ چنان‌ نقشي‌، سرهنگ‌ شخصيت‌ مناسبي‌نيست‌ و حتي‌ يك‌ رهبر نيز كفايت‌ نمي‌كند و آن‌ كار پيامبران‌ و منجيان‌ است‌
نگاههاي‌ ما به‌ هم‌ گره‌ مي‌خورد و آنگاه‌ اتفاق‌ عجيبي‌ مي‌افتد. تقريباً همگي‌ به‌ من‌ زل‌ مي‌زنند. نگاههاي‌ سنگين‌آنان‌ را روي‌ خود احساس‌ مي‌كنم‌
متوجه‌ منظورشان‌ مي‌شوم‌، فرياد مي‌زنم‌: به‌ اراده‌ام‌ سوگند، يك‌ قدم‌ به‌ سوي‌ دوزخ‌ برنخواهم‌ داشت‌، آن‌ كارمن‌ نيست‌، من‌ تنها مي‌توانم‌ در همين‌ برزخ‌ بمانم‌ و داستان‌ "زندگي‌ الهي‌" را براي‌ شما و مردم‌ روايت‌ كنم
اما آنان‌ هم‌ چنان‌ به‌ من‌ نگاه‌ مي‌كردند
...

0 Comments:

Post a Comment

<< Home